رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

آقا رادین

فتبارک الله احسن الخالقین

بنام خدایی که هر چه دارم از اوست و متعلق به خود اوست. منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت...هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات...پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب... از دست و زبان که برآید       کز عهده ی شکرش به در اید باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پرده ی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ی روزی به خطای منکر نبرد. گر کسی وصف او ز من پرسد     بی دل از بی نشان چه گوید باز عاشقان کشتگان معشوقند             ...
12 فروردين 1391

بابا رضا داره میاد هورااااااااااااااااااااااا

امروز من و آقا رادین عسلی خیلی خوشحالیم چونکه بابا رضا جون آقا رادین داره از سر کار برمیگرده خونه و برای روز عید پیشمونه و من و رادین هم خیلی به خاطر این موضوع خوشحال و ذوق زده ایم و پسر گلی هم امروز با لگد زدنهای محکم و دست و پا زدن خوشحالی خودش رو نشون داده قرار بود بابا رضا برای مدت دو هفته کیش باشه و هر دومون از این بابت خیلی ناراحت بودیم چون در اونصورت روز عید و لحظه سال تحویل رو  کنارمون نبود. اما از اونجاییکه مامان مهرناز با سماجت تمام و تبدیل شدن به سنگ پای قزوین صبح و شب پای سجاده نماز از خدا کمک خواست و التماسش کرد که بازم در حق این بنده حقیرش بزرگی و لطفش رو تموم کنه و کاری کنه که آقای همسری زودتر برگرده خونه و برای تعطیلات ...
28 اسفند 1390

آغاز نه ماهگی و پایان روزهای انتظار

رادینم سلام عشق مامانی عزیز دلم دیروز 19 اسفند تولد نه ماهگی تو بود. من و بابا رضا خیلی خوشحالیم از اینکه روزهای انتظارمون داره کم کم به پایان میرسه و به زودی میتونیم چهره زیبای تو گل ناز رو ببینیم و لذت در آغوش کشیدنت رو بچشیم پسرک خوشگلم میدونم که تو هم مثل من و بابایی از انتظار خسته شدی و دوست داری هر چه زودتر بیای بیرون و توی اتاق خوشگلی که با عشق برات آماده کردیم جا خوش کنی و با گریه ها و خنده های قشنگت دل مامان و بابا رو ببری. این روزا که دیگه حسابی بزرگ و تپل شدی با سفت کردن و گوله کردن خودت شکم مامانی رو حسابی سفت و گنده میکنی بیشتر ساعات روز رو بیداری و وقتی خودتو تکون میدی شکم مامانی رو از حالت قرینه خارج میکنی و من و بابایی کلی می...
21 اسفند 1390

این چند روز

روز چهارشنبه 19 بهمن رادین کوچولوی مامان برای اولین بار به عروسی رفت پسر قند عسل مامان در طی مراسم عروسی کلا به صورت یه گلوله توپ دراومده بود و خودش رو یه گوشه جمع کرده بود. آخییییییییییییی نازی پسر گلم. پسرکم چون همیشه توی آرامش و سکوته اون شب از سر و صدا و موزیک   و جیغ و کل و سوت ترسیده بود و غریبی میکرد. فقط موقع سرو شام بود که پسر طلا خودش رو از حالت گلوله خارج کرد و به مامان اجازه نفس کشیدن داد  بعد از اینکه هم برگشتیم خونه پسری از حالت غریبی در اومد و دوباره پسمل خوبی شد و خودشو شل و ول کرد  وقتی از عروسی برگشتیم بابا رضا با یه صحنه خیلی قشنگ مامان مهرناز رو سورپرایز کرد. وقتی که مامانی رو با چشمای بسته برد توی ا...
21 بهمن 1390

من يك مادر هستم

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد آن زمان طفل قشنگم بی‌خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم میشود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم میشود میفشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی‌ آغاز کن میگشاید نور چشمم دیدگان بوسه‌ ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته‌ ای طفل عزیز می‌پرستم من ترا مادر منم   ...
5 بهمن 1390

حسي جديد و زيبا

رادين عزيزم سلام. ديروز بعد از ظهر من و بابايي با همديگه تمام لباساي خوشگلي رو كه تا الان برات خريديم با وسواس و ظرافت خيلي خاصي شستيم تا وقتي كه شما گل ناز تشريف آوردي و خواستي بپوشيشون تميز باشن آخه بدن پسر ناز من خيلي حساس و ظريفه و همه لباساش بايد كاملاً تميز باشن. بعداز شستن لباسا بابا رضا اونا رو با دقت و احترامي خاص روي بند رختي پهن كرد و منم از اين كار قشنگش فيلمبرداري كردم تا بعدا كه شما بزرگ شدي و فيلمها رو ديدي متوجه بشي كه بابايي از همون روز اول بودنت چقدر بهت اهميت ميداده و عاشقت بوده من و بابايي هر چند دقيقه يه بار ميرفتيم سراغ لباساي خوشگلت و نگاهشون ميكرديم كه چقدر قشنگ همه بند رختي رو پر كرده بودن. باب...
25 دی 1390

پايان شش ماهگي

رادين عزيزم، عشق مامان، زندگي بابا، امروز من و تو وارد ماه هفتم شديم من و بابايي خيلي خوشحاليم كه يه ماه ديگه هم گذشت و ما يك ماه به ديدن روي گلت نزديكتر شديم. مسافر كوچولوي ما 3 ماه ديگه به سلامتي مياد توي بغل مامان و باباش عزيز دلم من و بابا بي صبرانه منتظر ورودت به زندگي عاشقانه دو نفرمون هستيم تا با اومدن تو زندگيمون رنگ جديدتري به خودش بگيره و زيباتر از قبل بشه ...
19 دی 1390

پسرک مامان و بابا نام دار می شود.

به اطلاع همه دوستان عزیزم که مشتاقانه پیگیر اسم پسر کوچولوی من بودند و همیشه با گذاشتن نظرات پر از مهر و لطفشون جویای اسم پسری بودند می رسانم که بالاخره اسم پسری بعد از چندین ماه جستجو و با وسواس هرچه تمامتر توسط اینجانب و آقای همسری انتخاب شد  من و بابا رضا اسم زیبای رادین رو برای پسر خوشگلمون انتخاب کردیم. من و بابایی بعد از انتخای قطعی اسم اون رو به اطلاع همه اعضای خانواده هامون رسوندیم و با استقبال خیلی خوبی مواجه شدیم. همه اعضای خانواده من و بابا رضا از اسم رادین کوچولوی ما خیلی خوششون اومد و از این به بعد همه پسرک خوشگلم رو به این اسم صدا میکنن. پسر نازم اسم قشنگت مبارکت باشه مامانی   ...
16 دی 1390

روزي پر از استرس و نگراني

پسر عزيزم سلام. من و بابايي خيلي خوشحاليم كه حالت خوبه و مثل هميشه تكونهاي شيرينت زندگي رو براي ما شيرينتر ميكنه. عزيزم ديروز روز خيلي خيلي بدي براي همه ما بود. ديروز صبح كه از خواب بيدار شدم به همراه بابايي صبحونه خورديم و آماده شدم تا بيام سركار، شب قبلش خواب بدي براي خودم ديده بودم و به همين خاطر از صبح كه بيدار شدم مدام آيت الكرسي رو زمزمه ميكردم. بعد از اينكه آماده شدم و لباس پوشيدم سوار ماشين شدم تا بابايي ببرم سركار. چون اگه بخوام با سرويس اداره برم بايد مقدار زيادي پياده روي داشته باشم و به همين خاطر بابايي مهربون خودش منو ميبره تا من و پسرش اذيت نشيم. وقتي رسيديم دم شركت و از ماشين پياده شدم اومدم از روي جوي فاضلابي كه دقيقا رو...
14 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد