رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

آقا رادین

رادین عاقل مادر

امروز 14 آذر ماهه. هفته گذشته یکشنبه خاله مریم و ایلیا و فاطیما اومدن اهواز و رادین عسلی بهمراه داداشی و مامانی و دایی امین رفتن پیشوازشون. رادین و برسام کلی ذوق کرده بودن و بالا و پایین میپریدن. دوشنبه هم مامان جون نذری شله زرد داشت و صبح نذری رو درست کرد و خیلی هم عالی و خوشمزه شده بود. خاله مریم اینا تا جمعه شب اهواز بودن و بعد برگشتن تهران سر خونه و زندگیشون. این چند روز تعطیلی رو که ایلیاهم بود رادین عسلم کلی بازی کرد و بهش خوش گذشت. و یه چیز خیلی باجال و جالب هم این بود که رادین وایلیا روی گوشیهای من و مامان جون بازیهای مشابه نصب میکردن و کنارهم دراز میکشیدن و همزمان بازی میکردن. دیدن این صحنه برام خیلی دوست داشتنی بود. و البته عجیب. ت...
14 آذر 1395

اولین رستوران رفتن رادین

دیشب من و بابا رضا و رادین رفتیم رستوران خانه کباب. بعد از مدتها من و همسری رفتیم رستوران. رادین اولین بارش بود که میرفت رستوران. گفت مامان کجا داریم میریم؟گفتم داریم میریم شام بخوریم. گفت کجا؟اینجا؟اشاره کرد به یه خونه. گفتم نه رستوران. گفت رستوران کجاست؟!منم براش توضیح دادم. پسرم تا حالا پیتزا فروشی چندبار رفته بود اما رستوران نرفته بود. توی رستوران خیلی پسر خوبی بود. اصلا شیطنت نکرد. برسام رو گذاشته بودیم پیش مامانم. شب هم موندیم خونه مامان اینا. امروز ظهر ساعت ۱۲خاله مریم اینا اومدن اهواز. مهسا و امین هم تهران بودن و برگشتن. خاله مهسا واسه رادین یه پیراهن آورد. خاله مریم واسش لاکپشت شلمن آورد و مامان جون هم به مهسا گفته بود واسه رادین یه...
8 شهريور 1393

رادین عسلی بعد از داداش شدن

۱۹ مرداد داداش کوچولوی رادین به دنیا اومد. شبی که ۹ماه در فکرش بودم و برام یه کابوس شده بود بالاخره رسیده بود. اولین شب دور بودن از رادین عزیزم. همین الانم که دارم می نویسم دوباره بغض کردم. اون روز از صبح رادین عزیزم رو تنها گذاشتم و رفتم بیمارستان. مامان جونش و باباجونش و عمه سارا و بابا رضا کنارش بودن و نمیزاشتن که پسرم نبودن من رو حس کنه. باهاش بازی کرده بودن و عصری هم بابایی رادین رو برده بود زبانکده عمه سارا اینا. همونجا هم بهش غذا داده بود. چون توی خونه غذا نخورده بود غذاشو براش برده بود. شب رادین خیلی دیر خوابیده بود. اما خوشبختانه اصلا بهانه منو نگرفته بود. فقط موقع خواب یه بار سراغمو گرفته بود. اونروز کسی بهش نگفته بود که مامان رفته...
6 شهريور 1393

ماهشهر در خانه ما

الان چند روزه كه مامان جون و بابا جون رادين از ماهشهر نقل مكان كردن به خونه ما  بابا جون خونه اش رو بخاطر راه انداختن يه كار و بار جديد فروخت و از 14 دي ماه يعني 4 روز پيش اومدن اهواز خونه ما و توي يكي از اتاقا مستقر شدن و قراره چند ماهي پيش ما بمونن تا بتونن توي نگهداري رادين به ما كمك كنن. واقعا دستشون درد نكنه چون وقتي كه اونا پيش رادين هستن و صبحها ميام سركار خيالم خيلي راحته چون رادين خيلي دوسشون داره و خلي باهاشون سرگرم ميشه و الان هم كه رادين داره داداش ميشه و وضعيت جسميم خرابه و حالم اصلا خوب نيست بودن اونها خيلي كمك بزرگيه. ديشب هم عمه سارا رو پاگشا كرديم. از روز قبلش هم حالم حسابي خراب شده بود. سرفه هاي شديد و سردرد ...
18 دی 1392

عروسي عمه سارا

سلام سلام صدتا سلام. من و رادين اومديم با كلي خبر تازه از جشن عروسي عمه ساراي رادين. چند روز پيش يعني دقيقا يكشنبه گذشته 5 آبان عروسي عمه سارا بود. رادين و مامان و باباش كلي تيپ زده بودن و توي مراسم از همه خوشتيپتر بودن  مخصوصا پسرك عزيزم كه همه ميگفتن رادين امشب از همه آدماي توي جشن خوشتيپ تره  مامان و باباي رادين از يكي دوماه قبل از عروسي ذنبال خريدن لباساي خوشگل بودن تا بتونن اونشب بتركونن  مخصوصا واسه آقا رادين گل كلي گشتن تا لباساي خوشمل پيدا كنن. پسر شيرين مامان توي جشن عروسي عمه اش يه پيراهن سفيد آستين بلند بهمراه پاپيون سفيد و مشكي و دو بنده مشكي و شلوارك مشكي پوشيده بود و خيلي گوگولي شده بود قربونش برمممممممم  ت...
11 آبان 1392

همسر مهربانم تولدت مبارک

تقدیم به همسر مهربان و صبور و یگانه ام به مناسبت سالروز ولادت زیبایش: رضای عزیزم همسر مهربانم روز میلاد تو برای من زیباترین روز هستی است. روزی که پروردگار مهربان فرشته ای زیبا را به این دنیا ارمغان داد تا سرنوشت مرا زیباترین سرنوشت سازد. 9 سال است که روز میلادت را با تو و در کنار تو بوده ام و چه زیباست این جشن و سرور با تو بودن. دوستت دارم و به بودنت محتاجم. میلادت مبارک ای گل زیبای هستی من چو آفتاب خیال تو با من است امشب نشسته کوکب بختم به دامن است امشب شب ترنم باران، ترانه ی مهتاب شب شکوه ستاره که با من است امشب شب شکوفه و شبنم به باغ بیداری که پر ز لاله و گل دست و دامن است امشب شب نسیم و تبسّم، شب شکوفای ی ...
6 خرداد 1391

بابا رضا جونم داره میاد پیشم هوراااااااااااااا

من و مامان مهرنازم امروز خیلی خوشحالیم. چونکه بابابی جونم فردا صبح از کیش برمیگرده و واسه دو هفته پیشمونه. فردا صبح مامان مهرناز میخواد لباس خوشگل تنم کنه و بریم فرودگاه استقبال بابا رضا. حتما بابایی بعد از دیدن من متوجه تغییرات من میشه آخه از روزی که بابایی رفت دو هفته میگذره و من دو هفته بزرگتر شدم و کلی تغییر کردم. تازه از چله هم در اومدم و واسه خودم مردی شدم دیگه  بابا رضا جونم من و مامانی تو این مدت خیلی دلمون برات تنگ شد و حسابی چشم انتظار اومدنت بودیم تا سه تایی بریم خونه خودمون و از کنار هم بودن لذت ببریم. ممنون که به خاطر من و مامانم سختی دوری رو تحمل میکنی. خیلی دوستت داریم بابایی جونممممممممممم ...
17 ارديبهشت 1391

دعا، دعا، دعا

خاله های خوب و مهربونم سلام. این منم رادین که الان دارم باهاتون حرف میزنم. من امروز از مامانم خواستم که بهم اجازه بده چند جمله ای رو با خاله های خوبم صحبت کنم. خاله جونیا بابا رضای من کارش توی جزیره کیشه و خیلی از من و مامانم دوره. وقتی که من هنوز نبودم دور شدن از مامانم برای بابا رضا خیلی سخت بود و حالا که من هم به جمع خانواده اضافه شدم این سختی برای بابا جونم چند برابر شده. چند روز پیش که برای اولین بار میخواست از من دور بشه و بره کیش نمیدونید که با چه بغضی منو بوسید و باهام خداحافظی کرد حتی صدای گریه منو ضبط کرد و با خودش برد تا توی مواقع دلتنگی بهش گوش بده. از اون طرف هم مامانم مدام گریه و زاری میکنه واسه بابام چون این دو نفر اصلا...
26 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد