رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

آقا رادین

آخرین روز کاری

امروز چهارشنبه 18 تیر 93 آخرین روزیه که میام سرکار و از شنبه مرخصیهام شروع میشه. البته از شنبه تا 19 مرداد رو مرخصی استحقاقی هستم و بقیه اش هم میشه مرخصی استعلاجی یا همون مرخصی زایمان . امروز احساسات مبهم و ناشناخته ای دارم. از یه طرف خیلی خوشحالم که 10 ماه میتونم پیش رادین عزیزم و کاملا در خدمتش و در کنارش باشم و تا قبل از اومدن نی نی یک ماه کامل و فقط و فقط در اختیار رادین عسلم هستم و از طرفی دیگه فکر اینکه چطور بعداز 10 ماه رادین عزیزم رو که مطمئنا توی این مدت زیاد به شدت به بودنم عادت میکنه و دیگه نمیتونه تحمل دوریمو داشته باشه بذارم و دوباره بیام سرکار و تازه اونموقع باید از دوتا بچه عزیزتر از جونم دل بکنم و ساعتها ت...
18 تير 1393

یه مامان دلتنگ

رادین عزیزم امروز مامان مهرناز بعد از 16 روز تعطیلی و بودن در کنار تو اومد سرکار. خدا میدونه که چقدر دیشب دلم گرفته بود و ناراحت بودم از اینکه باید صبح از کنارت بلند بشم و بیام سرکار. این چندر وز همش همین ناراحتی رو داشتم. حتی به سرمم زده که دیگه نیام سرکار اما میترسم بعدا که تو بزرگ شدی پشیمون بشم و از بیکاری خسته بشم. این چند روز که کنارت بودم خیلی بهم عادت کردی و بیشتر بهم وابسته شدی. صبح هم که از خواب بیدار شدم تا صبحونه بخورم و آماده بشم بیام سرکار توی این فکر بودم که امروز اولین روزیه که بدون اینکه تو گل ناز رو بلند کنم و توی بغلم بگیرم و شیرت بدم میرم سرکار. هر روز که میخواستم بیام سرکار قبل از رفتنم بهت شیر میدادم تا خوب سی...
16 فروردين 1393

رادین عزیز مادر

رادین عزیز مامان این روزها یاد گرفتی که برای بغل کسایی که دوسشون داری مخصوصا بغل من و بابا رضا حمله میبری و کلی ذوق از خودت نشون میدی. وقتی که من از سرکار برمیگردم و تو بعد از ساعتها منو میبینی چنان ذوقی میکنی و به سمت بغلم هجوم میاری که دلم میخواد همون لحظه فدات بشم. عزیزکم نمیدونی چقدر از دیدن این صحنه هم غرق در لذت میشم و هم غرق در غصه. لذتم برای اینه که میبینم پسر نازم بزرگتر شده و با دیدن من ذوق و عشقش رو نشون میده و از اینکه میبینم اینهمه ساعت منتظر دیدن من بودی و بعد از دیدن من دیگه حتی یک ثانیه هم حاضر نیستی از بغل من به بغل کس دیگه ای بری و چنان خودت رو به آغوشم فشار میدی و شونه هام رو با زبون خوشگلت لیس میزنی و با لبهای خوشگلت برام...
18 مهر 1391

مرحله ای جدید از زندگی من و رادین

من مادر رادین. یک مادر عاشق. مادری که تحمل دوری حتی یک ثانیه ای را هم از فرزند عزیزش ندارد. امروز 31 شهریور ماه. فردا اول مهر 1391 و ... فردا اول مهر 1391 و من مادری عاشق که باید از فردا درد دوری 8 ساعته از فرزند عزیزم را تاب بیاورم. من مادری عاشق که از فردا اول مهر مادری شاغل می شوم. آه خداوندا انقدر ناراحت و غمگینم که شب و روزم شده است فکر در این مورد. فردا مرخصی شش ماهه من به اتمام میرسد و من باید صبح زود آغوش گرمم را از بدن خوشبوی پسرم جدا کنم و تن به کار و مشغله روزانه بسپارم. باورم نمیشود که به همین زودی دوران شش ماهه  لحظه به لحظه بودن در کنار فرزندم به اتمام میرسد و باید تا ساعتها او را نبینم. شبها که میخواهم بخوابم با نگاه کر...
31 شهريور 1391

روزهای پس از مادر شدن

روزها میگذره و من هر روز به وجود نازنین تو بیشتر از قبل وابسته میشم. پسر نازنینم، رادین عزیزم مهربونی تو انقدر زیاد و شیرینه که همه رو عاشق خنده های خودت میکنی. وقتی با اون لبهای کوچیک و زیبات از ته دل برام میخندی صد بار برات میمیرم و زنده میشم. پسرک مهربونم وقتی با صدای زیبای تو از خواب بیدار میشم و میبینم که دو تا چشم خوشگل و درشت و خوشرنگ بهم چشم دوختن و داری برام میخندی خدا رو هزاران بار شکر میکنم که تو رو دارم. عزیزم روزهای اول بودنت که تازه وارد زندگیم شده بودی برام خیلی ناشناخته و مبهم بودی، با خودم میگفتم خدایا یعنی من باید این موجود نحیف و ظریف رو نگهداری کنم و بزرگش کنم و از این فکر لرزه به تنم می افتاد و اشکهام سرازیر میشد. میترسی...
27 مرداد 1391

دلنوشته های بابا رضا برای پسرش (1)

سلام زندگیه بابا و مامان هنوز یک هفته هم از وقتی اومدم کیش از وقتی بوسیدمت  و تو توی خواب ناز بودی نگذشته از وقتی همه جای بدنت رو به صورتم می مالیدم این سخت ترین لحظست نفسم حداقل ازین خوشحالم که این سختی برای منه و تو عشق زندگیه ما نمیخوای این لحظه سخت رو تجربه کنی مینویسم برات عزیز دل بابا  از روزهای سخت و گرم اینجا وقتی که تو اوج گرماو شرجی  یاد گریه و خندت میوفتم دیگه هیچی جز دلتنگی برای تو عشقم نمیفهمم چه خوبه که برای آسایش و راحتی تو دارم این شرایط رو به جون میخرم مینویسم عزیز بابا از شمردن روزها ساعتها دقایق برای نزدیک شدن به لحظه دیدن صورت ماهت با خودم میگم ای ول رضا این یک روز این ساعت هم تمام شد و چه جمله تک...
1 مرداد 1391

برای رادین عزیزم

پسر عزیزم، رادین خوشگلم، هر روز و هر لحظه که از بودن با تو می گذره احساس قلبی من و عشقی که به تو دارم بیشتر و بیشتر میشه. احساسی رو که به تو موجود دوست داشتنی و کوچولو دارم تا به حال تجربه نکرده بودم و چقدر این احساس شیرین و متفاوته. روزهای اول بودن تو، خیلی چیزها رو در مورد نگهداری تو بلد نبودم و واقعا نمیدوستم که چطور باید یه موجود کوچیک و ظریف رو بزرگ کنم و از اون مواظبت کنم. همه بهم کمک کردن تا بتونم روزهای اول رو سپری کنم و تو رو به بهترین نحو نگهداری کنم و امروز که 32 روز از بودن با تو می گذره من مثل یه مادر خوب میتونم تو عزیز دلم رو توی آغوش پر از عشقم نگهداری کنم و خدا میدونه که چقدر از این کار لذت می برم. هر لحظه بودن با ت...
8 ارديبهشت 1391

معذرت خواهي يك مادر از فرزند در راهش

عزيز دلم، رادين عسلم، گل مهربونم، مامان ميخواد ازت يه معذرت خواهي بزرگ بكنه. يه معذرت خواهي به اندازه تمام عشقي كه بهت داره... پسر نازم مامان از تو گل كوچولو و ظريفش معذرت ميخواد كه اين چند روز بخاطر بيماري و سرماخوردگي و سرفه هاي شديدش تو رو آزار داده. عزيزكم، حال مامان خيلي بده. سرفه هاي پي در پي و دردآور امان ماماني رو بريده نميدونم چرا خوب نميشم دو ماهه كه سرماخوردم و سرفه ميكنم و البته اين سه روز سرفه هام خيلي شديدتر و زجرآورتر بوده عزيزم ماماني رو ببخش كه با سرفه هاي بلند و دل بهم خوردنهاي شبانه اش در اثر سرفه، تو رو توي دلش مدام تكون ميده و تو هم با اون دست و پاهاي كوچولوت به ماماني اعلام ميكني كه حالت خوبه و نگرانت نباشه. الهي بم...
10 بهمن 1390

صداي ضربات عشق بابايي

پسر عزيزم بابايي قربون اون دست و پاهات بشه كه انقدر قشنگ تو دل ماماني تكونشون ميدي  رادين عزيزم، ديشب كه مثل هميشه با اشتياق فراوون سرم رو گذاشته بودم روي شكم ماماني تا با تو جوجه طلايي حرف بزنم و نازت كنم، موقع تكون خوردنا و ضربه زدنات صدايي مي شنيدم. اولش باورم نميشد كه اين ميتونه صداي دست و پاهاي كوچولوي تو باشه كه داري با قدرت تمام به ديواره هاي خونه آبي خودت ميزني اما وقتي بيشتر گوش دادم و دقت كردم ديدم با هر ضربه تو اون صدا هم شنيده ميشه. پسركم نميدوني كه چه حس خوب و زيبايي به بابايي دست داد. از اينكه داشتي با دست و پاهات با بابايي صحبت ميكردي و جواب قربون صدقه هاش رو به اون زيبايي ميدادي قند توي دل بابايي آب ميكردي  ...
25 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد