مامان نرو سرکار :(
دیشب موقع خواب که من و رادین عسلم توی تخت دراز کشیده بودیم و داشتم براش قصه میگفتم تا لالا کنه یهو بهم گفت مامان نرو سرتار(=سرکار) رادین دلش تنگ میشه. یعنی منو بگی اون لحظه که این جمله رو از زبون خوشگل پسرم شنیدم دلم میخواست بمیرم بعدم دستمو محکم گرفت توی دستش و گفت دستات چه قشنگن. پاهات چه قشنگن. بعدم دست زد به موهام و گفت موهات چه قشنگن الهی من فداش بشم که انقدر مهربونه. از دیشب تا حالا توی فکر این جملات شیرین پسرم هستم و واقعا با این حرفش جگرم رو سوزوند. کاش میتونستم لااقل امروز رو نیام سرکار تا به حرف پسرم عمل کرده باشم. اما حیف که برام مقدور نبود. آخخخخخی عشق مهربون مامانی. چند ساعت دیگه که از خواب ناز بیدار میشی و می بینی مامان مهرناز کنارت خواب نیست ناراحت میشی ازاینکه مامانی به حرفت گوش نکرد و رفت سرکار. پسرکم منو ببخش قربونت برم الهی. چند روز پیش خودم توی همین فکر بودم که باز خوبه رادین هنوز به اون سن و اون مرحله نرسیده که بهم بگه مامان نرو سرکار چون اگه بهم این جمله رو بگه جگرم میسوزه و دیگه سرکار اومدن واقعا برام سخت میشه. اما از دیشب بهم فهموند که دیگه وقتش رسیده که با اون زبون شیرین و خوشگلش ازم بخواد که سرکار نرم همه دلخوشیم به اینه که بیشتر از یک ماه و نیم دیگه نمیرم سرکار و بعدش مرخصی زایمان دارم و حدود 10 ماه توی خونه کنار گل پسرم هستم. پس به امید اون روزها دلم رو آروم میکنم. پسرک مهربونم الان سه روزه که موقع خواب که کنارم دراز میکشه بهم میگه رادین دوست داره مامانی رو الهی من قرررررررررربونت برم پسر عزیزم من که عاشق تو هستم من که همه جونم مال توئه نفسم زندگیم فدات بشم الهی