رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 21 روز سن داره

آقا رادین

آخرین روز تنهایی

1393/5/17 17:41
975 بازدید
اشتراک گذاری

امروز جمعه ۱۷مرداد آخرین روزیه که رادین عزیز مامان تک فرزنده و دیگه تنهایی بازی و شیطنت میکنه. فردا صبح داداش کوچولوی رادین به دنیا میاد و رادین عزیز من دیگه یه همبازی همیشگی داره. فقط خدا میدونه که امروز توی دل من چی میگذره. هجمه ای از اضطرابها و نگرانیها در دلم وجود داره. از صبح که از خواب بیدار شدم اضطراب شدیدی در دلم وجود داره و اشکهام گاه و بیگاه مهمان صورت رنگ پریده ام میشن. وقتی به فردا فکر میکنم که باید رادین عزیزم رو یک روز کامل تنها بزارم و فردا شب باید بدون رادینم بخوابم دیوونه میشم. همین الان هم چشمهام پر از اشک غمه. نمیدونم رادین عسلم که فقط و فقط کنار خودم به خواب میره و تا با بوسه های شیرینش صورتم و لبهامو غرق بوسه نکنه نمیخوابه چطور قراره فردا شب به خواب بره. خدایا التماست میکنم نزار پسرک شیرینم فردا اذیت بشه. خدایا یعنی این یک روز هم میگذره تا من از این فکر آزار دهنده که نه ماهه همراهمه خلاص بشم. نمیدونم رادین شیرین مادر عکس العملش از دیدن یه نوزاد جدید توی بغل مامانش چیه. خوشحال میشه یا ناراحت؟میدونم که نی نی ها رو خیلی دوست داره اما نمیدونم برخوردش با یه نی نی که توی بغل مامانشه چیه. مامانی که تا الان فقط مال خودش بوده و الان مامان یه نفر دیگه هم میشه. خدایا این روزهای پر از فکر و نگرانی رو به خوشی بگذرون. رادین عزیزم دوستت دارم و عاشقتم. 

پسندها (2)

نظرات (5)

بابارضا
17 مرداد 93 18:01
اخی عزیزم.منم خیلی نگرانم ولی ناچارم نگرانیم رو پنهان کنم تا تو بیشتر اذیت نشی
مامان آرش
17 مرداد 93 18:26
آخی عزیزم انشالله به سلامتی . . . ولی نگران نباش یک شب میگذره اگه مثل من مجبور بودی در ماه ده شب دور از کوچولوت باشی چی . . . به مادرایی مثل من فکر کن و به خودت روحیه بده یک شب خیلی زود میگذره . . . آخخخخخی مامان آرش چرا ده شب دور از بچه ات هستی؟ خیلی سخته که
زهرا
18 مرداد 93 6:15
انشالله به سلامتی زایمان کنی وبرسام کوچولو سالم وسلامت بیادبغلت
مامان ارمیا و ایلمان
19 مرداد 93 13:38
عزیز دلم. خوب درکت می کنم.من هم همین حس رو داشتم و غصه می خوردم. ارمیا هم خیل اون شب اذیت شده بود و گریه کرده بود و توی خواب جیغ کشیده بود. هر وقت حرفهای همسری رو از اون شب یادم میفته ناراحت میشم. هر چند ارمیا یادش رفته ولی من هنوز یادمه. همسری می گفت خودش هم اون شب گریه کرده و توی دلش گفته خدا هیچ بجه ای رو بی مادر نکنه. ولی این روزها هم می گذره و چشم به هم بزنی هر دوشون هم بازی هم میشن. غصه نخور. اولش واقعا برای من هم سخت بود و همش گریه می کردم. از اینکه به ایلمان شیر می دادم و ارمیا هم میدید و حس می کردم ناراحته. م گفتم مامان تو داداشی هستم و می رفت توی فکر. ولی الان خودش عاشق ایلمانهو واقعا با هم خوبن. واقعا خدا رو شکر.
مادر
12 مهر 93 9:03
سلام عزیزم من یکبار وقتی دخترم یکسال و نیم داشت این ماجرا رو تجربه کردم بعد از دو سال وقتی یاد اون روز می افتم بغض می کنم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد