رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

آقا رادین

وقایع اتفاقیه

1393/9/27 2:07
485 بازدید
اشتراک گذاری

سومین فصل پاییز رادین عسل برای رادین همراه بود با چهار مرتبه سرماخوردگی و خوردن داروهای جورواجور. همین چند روز پیش هم دوباره پسرکم سرماخورد و مجبور شدیم ببریمش دکتر. دقیقا روزی که داداش برسام هم واکسن چهارماهگیش رو باید میزد. از یه طرف غصه مریضی رادین رو داشتم و از طرف دیگه ناراحتی واکسن زدن برسام کوچولوی ناز. دکتر برای رادین شربت سیتریزین و آموکسی کلاو نوشت و خیلی زود هم تاثیر خودشونو نشون دادن و پسرکم الحمدالله خوب شد. رادین عسلم الان تقریبا یک هفته ای هست که صبحها که بیدار میشه پوشک شبش خشکه و از امشب هم دیگه شبها پوشکش نمیکنم. پسرکم بقول خودش دیگه بزرگ شده. تقریبا سه هفته هم هست که دیگه براحتی اجازه میده براش مسواک بزنم و حتی گاهی مثل امشب خودش پیشنهاد مسواک زدن رو میده. پسرکم خیلی مهربون و بامحبته و خدارو شکر با داداش برسامش خیلی خوب رفتار میکنه و مدام میبوسش و حتی گاهی اوقات سرگرمش هم میکنه و من میتونم به کارام برسم. برسام هم خیلی زیاد رادین رو دوست داره و اگه در حال گریه باشه بمحض دیدن رادین ساکت میشه و محو تماشای رادین میشه. اونم میدونه داداش رادینش چقدر دوست داشتنی و شیرینه. موقع خواب منو غرق بوسه میکنه و واسه هرکاری که میکنه بهم میگه ببخشید و میبوسم. گاهی اوقات که من و بابایی رو عصبانی یا ناراحت میکنه و ما نهیبش میدیم میگه دعوام کردی؟ و اگه ما بگیم نه دعوات نکردیم خیالش راحت میشه. پسرکم خیلی هم باهوشه فقط کافیه یه بار یه جارو ببینه دفعه بعد که از اونجا رد بشیم اون مکان رو میشناسه و ما از تعجب شاخ درمیاریم. ماشالله به هوشش. خیلی قشنگ فوتبال بازی میکنه و شوتهای خیلی محکمی میزنه واقع از دیدن بازی کردنش سیر نمیشم. گاهی اوقات که نشسته روبروم فقط زل میزنم به صورت قشنگش و محو تماشای هنر زیبای خدا میشم و از خدا هزاران بار تشکر میکنم بخاطر اینکه من رو لایق داشتن چنین فرزندی دونست. رادینکم خیلی عاقل و فهمیده تر از قبل شده و بیرون رفتن با رادین دیگه اصلا سخت نیست چون خیلی بچه خوب و آرومیه وقتی میبریمش بیرون و کاملا مثل یه آدم بزرگ رفتار میکنه و اصلا بهانه گیری نداره. پریروز هم واسه عقیقه برسام یه گوسفند خریدیم و رادین که خیلی ببعی دوست داره انقدر ذوق زده شده بود که حد نداشت و ساعتها با ببعی بازی کرد و جالب اینجا بود که اصلا ازش نمیترسید و بهش دست میزد و نازش میکرد و بهش میگفت عزیزم عاشگتمممم(یعنی عاشقتمقلب) خیلی ناراحت بودم که مجبور بودیم ببعی رو بکشیم چون رادین خیلی دوسش داشت. عصری رادین رو بردم خونه بابام اینا و بابارضا هم قصاب رو برد خونه باباش و ببعی دوست پسرکم رو سر بریدن ناراحت خوشختانه رادین تا فردا عصرش سراغش رو نگرفت اما وقتی رفتیم خونه باباجونش و دید ببعی نیستش سراغشو گرفت که مامان جونش گفت ببعی رفت پیش مامانش. این هم از اتفاقات مهم این مدت

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد