رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آقا رادین

تولدت مبارک عشق من

رادین عزیزم، بودن تو در کنارم تنها آرامش بخش وجودمه. وقتی صورت مثل ماهت رو می بینم و اون موهای خوشگل و مثل ابریشمت رو نوازش میکنم، وقتی تورو توی آغوشم میگیرم و با تمام عشقم فشارت میدم و میبوسمت وجودم غرق لذت و آرامش میشه. چقدر خوبه که تو رو داریم و چقدر به بودنت نیازمندیم. عزیز دلم، گل خوشبوی زندگیم، هفتم فروردین سومین سالروز تولد زیبایت مبارک. گل نازم خوش اومدی به خونه دل ما ...
7 فروردين 1394

خرید عید

سه شنبه هفته پیش بابا رضا از سرکار برگشت و خوشحال بودیم که بعد از دو هفته داریم میریم خونه خودمون. اما از شانس بد ساختمون مشکل فاضلاب پیدا کرده بود و اجبارا واسه چند روز رفتیم خونه بابا جون اسماعیل. چهارشنبه بعد از خوردن ناهار بهمراه مامان جون رفتیم خونه خاله حمیده و رادین و مامان جون موندن اونجا و برسام رو هم بردیم خونه مامان جون مهین و من و بابا رضا رفتیم بازار واسه خرید لباسای عید بچه ها. کللللللللللی لباس خوشگل و نانازی واسه دو تا وروجک خریدیم و بعدم رفتیم دنبالشون و برگشتیم خونه. ماشینمون رو هم که دو هفته پیش فروختیم و بجاش یه سورن خریدیم. البته هنوز بهمون ندادنش و این روزها با ماشین باباجون اسماعیل میریم اینور و اونور. احتمالا تا ...
17 اسفند 1393

عکسهای رادین عسل مامان

بقیه عکسها در ادامه مطلب... رادین عسل مامان خونه خاله فروغ. بهمن ماه. رادین بعد از حدودا یکسال رفت خونه خاله فروغ و وقتی سوار ماشین یگانه شد یادش بود که این ماشین آهنگ میزد. تا نشست داخلش گفت مامان قبلا آینگ (همون آهنگ) میزد. من اول فکر کردم همینطوری یه چیزی گفته اما خاله فروغ حرفشو تایید کرد و منم کلا کففففف کردم از هوش این بچه ماشالله به پسرم رادین و دوستش ببری که همه جا با خودش میبرش  بهمن 93 خونه مامان جون مهین   رادین خانمممممم  فداش بشم من که انقدر شبیه دختراس با این صورت قشنگ و ظریفش رادین داشت سیب میخورد و برسام با حرص و ولع تمام سعی داشت سیب رادین رو بخوره. رادین هم با مهربونی...
4 اسفند 1393

اولین سیرک رفتن رادین عسل

روز شنبه 18 بهمن من و بابایی و رادین رفتیم سیرک ایران و پرتغال. رادین خیلی دوست داشت بره سیرک و ببرها رو از نزدیک ببینه. اولش که تازه داشت برنامشون شروع میشد رادین ترسیده بود و فکر میکرد که ببرها میا ن و میخورنش  سفت چسبیده بود توی بغل بابایی و توی چهره اش استرس و ترس مشخص بود. میگفت بریم   اما با صحبت راضیش کردیم بمونه و نترسه.خیلی دلم سوخت برای پسر عسلم که اینقدر ترسیده بود.  من و بابایی باهاش صحبت میکردیم و بهش اطمینان میدادیم که ببرها توی قفسن و ترس نداره. خوشبختانه ببرها آخرین برنامه بودن و توی اون فاصله زمانی و با دیدن برنامه های دیگه ترسش ریخته شد و یخش کم کم باز شد و شروع به دست زدن کرد و ذرت و چیپس هایی...
27 بهمن 1393

مامانی دوباره به سرکار میره :(

اول از همه باید بگم که مامان مهرناز رادین عسلی بعد از شش ماه مرخصی زایمان و هفت ماه بودن در کنار رادین عزیزش و شش ماه بودن با برسام عسلی روز دوشنبه 20 بهمن رفت سرکار  فقط خدا میدونه که توی دل من چی میگذشت و از مدتها قبل ناراحتی و غصه اونروز رو داشتم. رادین توی این هفت ماه خیلی بیشتر از قبل بهم وابسته شده بود و همیشه به محض بیدار شدن منو صدا میکرد و این فکر خیلی اذیتم میکرد که از این ببعد صبحها پسر قشنگم بدون من چه کار کنه. تنها دلخوشیم این بود که هفته اول و دوم رفتنم به سرکار رادین توی خونه خودمون و کنار بابا رضا بود و مسلما کمتر اذیت میشد. چون خونه خودمون و اتاق خودش رو خیلی دوست داره. روز اول که رفتم سرکار رادین و برسام هر دوتاشون تا ...
27 بهمن 1393

دوسال و ده ماهگی رادین شیرین من

امروز هفتم بهمن رادین عزیز من دو سال و ده ماهه شد. فداش بشم من الهی. بقیه عکسها در ادامه مطلب... رادین و تخته وایت برد جدیدش که بابایی براش خرید. البته چند روز بعد آقا رادین داغونش کرد. رفته بودیم خونه مامان جون مهین و خاله مریم اینا هم اونجا بودن. ایلیا و فاطیما تخته داشتن رادینم دلش خواست. بابا رضا هم سریع رفت و براش یکی خرید با چهارتا ماژیک.  رادین و ایلیا و فاطمه ۳۰ آذر خونه مامان جون. مامان جون اونروز نذری داشت و خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن هم واسه نذری و هم شب یلدا رادین بعد از حمام کردن رادین با شمشیری که فاطیما بهش داده بود عزیز دلم نمیدونم از کجا یاد گرفته بود شمشیر رو بزاره توی کم...
7 بهمن 1393

علایق رادین عسلی

رادین عزیز مامان بعد از سرماخوردگی آخرش به کلی اشتهاشو از دست داده بود و اصلا غذا نمیخورد. من و بابایی توی هفته گذشته دوبار بردیمش فست فود و از اونجاییکه پسرکم علاقه زیادی به رستوران رفتن داره و به محض نشستن سفارش سیب زمینی میده خدارو شکر اشتهاش دوباره برگشت. همین دوشنبه ای که گذشت برسام رو گذاشتیم خونه مامان جون مهین و سه نفری رفتیم رستوران جدیدی که نزدیک خونه مامان جون باز شده و پیتزا هوردیم و الحق و والانصاف هم خیلی خوشمزه بود. بعدش هم چون پسرکم گفته بود بریم خونه قبلیمون و سانای رو ببینیم رفتیم اونجا و رادین عسل بعد از پنج ماه سانای کوچولو رو دید. تا دیدش گفت مامان سانای چه بزرگ شده. کلی هم بازی کرد و حال کرد. مامان سانای میگفت رادین خیل...
26 دی 1393

چند اتفاق مهم

رادین عزیز من متاسفانه روز دوشنبه ۸ دی ماه مریض شد. از اول پاییز تا الان این پنجمین بار بود که مریض میشد. اولش با سرفه شروع شد و شب هم یه کم تب کرد. بهش شربت بروفن دادم و تبش قطع شد. خونه مامان جون مهین بودیم. بابا رضا سرکار بود. خیلی حالم گرفته شد که پسر عسلم دوباره مریض شد. سه شنبه حالش همونطور بود. خواستیم ببریمش دکتر اما مامان گفت لازم نیست حالش خوبه. ویروسه چون تبش قطع و وصل میشه و خودش هم بیحال نشده مریضیش جدی نیست و فقط ویروسه خودش خوب میشه. اما چهارشنبه دیدم خوب نشد و تازه عطسه و سرماخوردگی هم اضافه شد. عصری خودش و برسام رو بردیم دکتر. چون برسامم سرفه میکرد و سرفه های بدی هم میکرد   اولش که وارد محوطه کلینیک شدیم رادین پرسید او...
23 دی 1393

دو سال و نه ماهگی پسر شیرینم

عزیز دل مامان تو امروز دو سال و نه ماهه شدی فدات بشم من عشقم. نهم هر ماه برای من روز خاص و خوشحال کننده ایه. چون نهم هر ماه تو یک ماه بزرگتر و شیرینتر میشی و من با دیدن بالندگی تو غرق لذت میشم. امروز هم مثل نهم هر ماه غرق شادی ام. فقط یک چیز امروزم رو توام با غم و ناراحتی کرد و اونم تب کردن و سرفه های تو بود. تازه یک هفته است که از سرماخوردگی قبلی خلاص شدی و داروهات تمام شده و دوباره مریض شدی. حسابی حالم گرفته میشه با دیدن بیمار شدن تو. از اول پاییز این پنجمین باره که مریض شدی. حتی خودتم دیگه صدات دراومد و با اون زبون شیرینت گفتی دوباره مریض شدم حالا چیکار کنم   قربون این حرف زدن قشنگت برم من. عزیزکم به برنامه های فیتیله ای ها خیلی...
7 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد