داستان ختنه شدن من
سلام به خاله های مهربونم. من اومدم تا براتون داستان ختنه شدنم رو تعریف کنم. روز دوشنبه 28 فروردین بابا رضای مهربونم از کیش برگشت و من و مامان مهرناز و مامان جونم رفتیم فرودگاه استقبال بابایی و من خوشحال از اینکه بابایی جونم برگشته پیشمون و بی خبر از اینکه قراره این مامان و بابای شیطون یه بلای خیلی خطرناکی سر من بیارنسه تایی رفتیم خونمون و من هم کلی شیر خوردم و مامانی آماده ام کرد و رفتیم ماهشهر خونه بابا جون اسماعیل. سه شنبه صبح مامان مهرناز با چشمانی گریان و قیافه ای ناراحت لباس تنم کرد و منو توی قنداق فرنگیم گذاشت. من که اونموقع هنوز نمیدونستم چرا مامان مهرناز جونم داره گریه میکنه و برای چی ناراحته. قیافه بابا رضا و مامان جون و بابا جونمم بهتر از قیافه مامانم نبود. برام سوال پیش اومده بود که چرا همه اینا ناراحتن؟؟؟؟سوار ماشین شدیم و رفتیم یه جایی که همه آدما اونجا لباس سبز تنشون بود. کم کم شستم داشت خبردار میشد که یه خبرهایی اینجا هست که مامانم اینطور داره گریه میکنه. ساعت 11 بود که منو بردن توی یه اتاقی که اسمش اتاق عمل بود و چند نفر آدم ناشناس هم اومدن بالای سرم. بین اون آدمای ناشناس زن عموی بابا رضا رو شناختم که دستیار دکتر بود و داشت به دکتر کمک میکرد. به محض اینکه بتادین رو زدن روی بدنم صدای گریه ام رفت به آسمون. واسه همین شیشه شیرم رو گذاشتن توی دهنم تا من ساکت بشم که بتونن کارشونو بکنن. دیگه نفهمیدم چی شد و روی من چه کارایی رو انجام دادن تا وقتی که منو دادن به بغل مامان مهرنازم و توی بغل مامانی خوابیدم تا رسیدیم خونه و اونجا بود که با درد شدیدی از خواب پریدم و تازه فهمیدم که قسمتی از بدنم رو بریدن و به اصطلاح خود آدم بزرگا منو ختنه کردن. این بود داستان ختنه کردن من در روز 22 ام زندگیم که به خاطرش مامان و باباییم اینهمه ناراحتی رو تحمل کردن.