رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

آقا رادین

آزمايش خون

شنبه 22 مرداد قرار بود آز خون بدم تا ديگه مطمئن بشيم كه ني ني داريم.صبح سركار بودم زنگ زدم به بابا رضا كه بياد دنبالم كه ببرم خونه مامان جون اينا تا مامان جون ازم خون بگيره امروز مامان جون و خاله مريم قرار بود ايليا گلي رو هم ببرن دكتر كه ببينن زردي داره يا نه. رفتيم اونجا و مامان جون ازم خون گرفت و همونجا هم صبحونه خوردم (مامان جون ني ني پرستاره و من هميشه خوشحال بودم از اينكه مامانم پرستاره و هيچوقت لازم نبود واسه بيماري يا كارهاي ديگه بريم بيمارستان چون مامان مهربونم توي خونه خوبمون ميكرد الانم كه توي خونه خون دادم) خلاصه قرار شد مامان خونم رو ببره آزمايشگاه و تا عصري جوابشو بهم بده. عصري مامان بهم زنگ زد و گفت بله من باردارم. ...
25 مرداد 1390

حرفهاي عاشقانه بابا رضا با ني ني جونش

عزيزم بابا رضاي مهربونت از موقعي كه وجودت رو در درون من احساس كرد (حتي قبل از آزمايش دادن و مطلع شدن از بارداري من) مدام باهات حرف ميزد و قربون صدقت ميرفت ميگفت من مطمئنم كه بچه ام اومده توي شكمت. همش روي تو دست مي كشيد و باهات حرفاي عاشقانه ميزد از وقتي هم كه ديگه مطمئن شد بابا شده قربون صدقه هاش هم بيشتر شده. عزيزم قدر باباي مهربونت رو بدون چون خيلي دوستت داره ديروزم كه وبلاگت رو ساختم اولين نظر رو خودش واست گذاشت. بابا رضا من و ني ني خيلي دوستت داريم ...
25 مرداد 1390

خبر ورود ني ني به اعضاي خانواده

بازم سلام به ني ني توي دل مامان كه هر روز بزرگتر از روز قبل ميشه. نانازم الان ميخوام از وقتي بگم كه خبر ورودت رو به بقيه هم اطلاع داديم. همونموقع كه بي بي چكم مثبت شد اول از همه زنگ زدم به مامان جون تا اين خبر رو بهش بدم آخه مامان جون چندوقت يه بار بهم ميگفت زودتر بچه دار شو دير ميشه ها! واسه همين منم اول از همه بهش گفتم تا خوشحالش كنم مامان جون سركار بود كه زنگ زدم و بهش گفتم خوشحال شد بعدم من و بابا رضا سريع آماده شديم و رفتيم بيمارستان پيش مامان جون كه ببينيم ازم آزمايش خون ميگيرن كه ديگه كاملا مطمئن بشيم شما اومدي توي دل مامان چون بابايي ميخواست به خانوادش هم بگه من گفتم بذار آز خون بدم كه مطمئن بشيم بعد بگو اما ازم آز خون نگرفتن گف...
25 مرداد 1390

تأسيس وبلاگت مبارك ماماني

ني ني كوچولوي من سلام ماماني. خيلي وقته كه توي فكر ساختن يه وبلاگ قشنگ براي تو بودم از اونموقعي كه هنوز حتي وجود نداشتي توي اين فكر بودم كه هروقت اومدي توي دلم برات يه وبلاگ بسازم و خاطرات با تو بودن رو توش بنويسم و امروز همون روزيه كه من شروع به ساختن وبلاگت كردم. اميدوارم وقتي بزرگ شدي و وبلاگتو ديدي ازش خوشت بياد. من و بابا رضاي مهربونت از امروز برات مينويسيم از تمام لحظه هاي با تو بودن و از تمام لحظه هايي كه تو با اومدنت توي دل ماماني زندگيمون رو تغيير دادي و از قبل شيرينترش كردي. كوچولوي عزيزم دوستت داريم. ...
24 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد