رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آقا رادین

داستان به دنیا آمدن رادین عسل

1391/1/25 14:17
6,856 بازدید
اشتراک گذاری

طبق تشخیص خانم دکتر شهبازی که تمام دوران بارداریم رو تحت نظر ایشون بودم تاریخ زایمان طبیعیم 28 فروردین میشد و من چون میخواستم سزارین بشم باید چند روز زودتر زایمانم انجام میشد و من از خانم دکتر خواستم که تاریخ سزارینم رو 20 فروردین بذاره تا با تاریخ سالگرد ازدواجم همزمان باشه و دوتا از زیباترین وقایع زندگی من و رضا جون توی یه روز باشه و خانم دکتر هم همین تاریخ رو برام تعیین کرده بود. از اواخر اسفند ماه دکتر شهبازی رفت مسافرت و قرار بود روز 14 فروردین برگرده و من برای آخرین ویزیت روز 14 ام برم مطب. توی اون مدتی هم که خانم دکتر نبود همش نگران این بودم که مبادا زایمانم بنا به دلایلی زودتر پیش بیاد و توی اون ایامی باشه که دکترم نیستش. هر چند میدونستم که در ایام نبودنش یه دکتر خوب رو جایگزین خودش میکنه اما چون خانم دکتر دوست مامانمه و حسابی هوای منو داشت دوست داشتم خودش زایمانم رو انجام بده.

برای خواندن بقیه داستان زایمان به ادامه مطلب مراجعه کنید...

من و بابا رضا از روز 21 اسفند ساک بیمارستان و وسایل مورد نیاز رادین رو آماده کرده بودیم و حسابی منتظر به دنیا اومدن پسرکمون بودیم و روزها رو میشمردیم تا بشه روز 20 فروردین. توی ایام عید هم مریم خواهر بزرگم به همراه نی نی های گلش از تهران اومده بودن و ما هم هر روز خونه مامان اینا جمع بودیم. این روزای آخر بارداری دیگه حسابی سنگین شده بودم و دست و پاهام هم خیلی ورم کرده بود. دستهام حساسیت شدیدی پیدا کرده بودن و شدیدا میخاریدن و قرمز و متورم بودن. سر نی نی هم که دقیقا روی مثانم بود و حجم مثانم انقدر کم شده بود که نمیتونستم هیچ جایی برم و باید حتما سریع خودم رو به W.C می رسوندمنیشخندخلاصه اینا مشکلات روزای آخر بارداری بود که من همه رو به عشق دیدن رادین جونم تحمل میکردم. روز 7 فروردین واسه ناهار خونه مامان اینا بودیم و همه دور هم جمع بودیم. کمرم درد میکرد البته کمر درد رو که توی تمام دوران بارداری داشتم اما اون روز یه کمی بیشتر درد میکرد. بعد از ناهار رفتیم خونه خودمون و خوابیدیم و شب هم خونه داداش میثم دعوت بودیم و قرار بود ساعت 8 و نیم بریم اونجا. ساعت 8 شب بود. نشسته بودم روی مبل و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یه هو صدای ترکیدن چیزی رو داخل شکمم شنیدمتعجبفهمیدم که کیسه آبم ترکیده چون قبلا توی خاطرات بچه های نی نی سایت خونده بودم که صدای ترکیدن کیسه آبشون رو شنیدن. خیلی آروم بلند شدم و رفتم دستشویی اما هنوز در دستشویی رو نبسته بودم که متوجه ریزش شدید آب شدم. با آرامش و حالتی که ترس و دلهره توش نباشهخنثی که باعث ترس رضا هم بشه بهش گفتم رضا کیسه آبم پاره شده. رضا خیلی هول کرد و سریع زنگ زد به مامانم و مامانمم گفت که سریع ببرش بیمارستان آریا. بعدم رضا زنگ زد به مامانش اینا و به اونا هم گفت. بعدم سریع آماده شدیم و به کمک رضا وسایل خودمم جمع کردم و رفتیم در خونه مامان اینا دنبال مهسا و بعدم رفتیم بیمارستان آریا. عجیب بود برام که منی که انقدر ترسو هستم و خیلی زود دست و پامو گم میکنم اون موقع اصلا نترسیده بودم و خیلی هم خوشحال بودم که تا چند ساعت دیگه میتونم رادینم رو ببینم و توی بغلم بگیرمش. علت نترسیدنم هم همین خوشحالی بابت دیدن رادین عسلم بود چون 8 ماه و نیم انتظار دیدنش رو کشیده بودیم. همون روز ظهر که خونه مامان اینا بودیم خودم و رضا داشتیم میگفتیم کاش رادین زودتر به دنیا بیاد چون دیگه از انتظار خسته شدیم و خدا هم چقدر زود دعامون رو اجابت کرد. بعد از رسیدن به بیمارستان رفتم بخش زایشگاه و اونجا کارای ابتدایی مثل تزریق آمپول بتامتازون و تعویض لباسام و معاینه دهانه رحم و شنیدن صدای قلب نی نی و کارایی از این قبیل رو انجام دادن و اون شب تنها زائوی اون بیمارستان من  بودم. هر چقدر کیسه آبم خالی تر میشد دردهای بیشتری سراغم میومد. تا ساعت 11 توی زایشگاه بودم و منتظر بودم تا دکتر بیاد که منو ببرن اتاق عمل. دقایق آخر دیگه از درد نمی تونستم سرپا بایستم. ساعت 11 رفتم اتاق عمل. رضا و خانواده هامون پشت در اتاق زایشگاه منتظرم بودن و وقتی اومدم بیرون تا برم اتاق عمل به محض دیدن رضا بغض کردم اما جلوی اشکامو گرفتم که سرازیر نشن و بهش گفتم برام دعا کن. دست و پام سرد شده بود. هر چند زیاد نمی ترسیدم اما دلهره خاصی داشتم. دلهره سالم بودن پسرم، دلهره لحظه دیدار با زیباترین مخلوق خداوند، دلهره سالم بیرون اومدن خودم از اتاق عمل. با پای خودم رفتم روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم. به جای خانم دکتر شهبازی خانم دکتر فرحناد قرار بود سزارینم کنه. خیلی خوش اخلاق بود و همین باعث شد استرسم کمتر بشه. انقدر دردام شدید شده بود که به زور روی تخت دراز کشیدم. دکتر بیهوشی هم یکی از بهترین متخصصهای بیهوشی توی اهواز بود و واقعا کارش رو خوب بلد بود. آمپول بیحسی رو که زد یه دفعه پریدم و آمپول رو خراب کردم و مجبور شدم دوباره دردش رو تحمل کنم. خانم دکتر سفت بغلم کرده بود تا تکون نخورم. به محض زدن آمپول بیحسی و دراز کشیدن روی تخت از نوک پام شروع به بیحس شدن و گرم شدن کرد و تمام دردها و انقباضاتم از بین رفت. اما تنگی نفس شدیدی بهم دست داد و دکتر برام ماسک اکسیژن وصل کرد. موقع درآورن رادین تکونهای شکمم رو حس میکردم و ماشالله گفتن خانم دکتر دلگرمم میکرد که پسرم صحیح و سالمه. سه شنبه 7 فروردین ساعت 11:20 شب بود که زیباترین صدای عمرم به گوشم رسید. صدای گریه رادین که توی فضا پیچید اشکام سرازیر شد. صدای گریه پسرم زیباترین صدای عمرم شد که تا ابد توی ذهنم موندگاره. رادین عزیزم توی هفته 37 با وزن 3180 گرم و قد 47 سانت متولد شد و مامان و باباشو حسابی غافلگیر و خوشحال کرد.خیلی زود کار سزارینم تمام شد و ازشون خواستم پسرم رو نشونم بدن. فقط یه لحظه اونو نشونم دادن و موهای مشکی قشنگش توی قاب ذهنم موند. مدام تصویر ذوق رضای عزیزم رو توی لحظه دیدارش با رادین توی ذهنم تصور میکردم و میدونستم که رضا بیرون در اتاق عمل بیصبرانه منتظر دیدن پسر کوچولوشه. بعد از عمل منو منتقل کردن به ریکاوری و حدود 2 ساعت و نیم اونجا بودم. به علت خونریزی شدیدی که بعد از عمل داشتم نمیتونستن زود منتقلم کنن توی بخش و باید خونریزیم کم میشد. همه اعضای خانواده مون پشت در اتاق ریکاوری حسابی نگرانم شده بودن و ترسیده بودن و بالاخره وقتی ساعت 2:15 نیمه شب من رو از در آسانسور بیرون آوردن دیدم همه عزیزانم با چشمانی نگران منتظرم هستن و با دیدن من همشون لبخند روی لباشون نشست و خیالشون راحت شد. وقتی رادین عزیزم رو آوردن پیشم خیلی با دقت نگاهش میکردم تا مطمئن بشم که همه جای بدنش سالمه و چقدر از خدا ممنونم که همچین هدیه زیبایی رو به من و همسرم عطا کرد. رادین خوشگلم خیلی دوستت دارم مامانیقلبرضای عزیزم که الان دیگه یه پدر شده بود از دیدن چهره رادین که کنار من روی یه تخت کوچولو مثل فرشته ها خوابیده بود سیر نمیشد و دلش نمیومد که از کنارمون بره. وقتی هم رفته بود خونه از ذوق و هیجانی که داشت تا صبح بیدار بود و اول صبح هم اومد بیمارستان پیش ما و تا عصر که موقع ترخیصم بود کنارمون بود. از همسر عزیزم و همراه همیشگی زندگیم، مامان مهربونم، مادر شوهر خوبم، مهسا خواهر مهربونم، مریم خواهر بزرگ و صبورم و سارا خواهرشوهر عزیزم، و بقیه اعضای خانواده هامون عاشقانه سپاسگزاری میکنم که توی بیمارستان و روزهای بعد از اون با تمام وجود همراه و یاورم بودن و تحمل روزهای سخت بعد از زایمان رو برام آسونتر کردن. همتون رو دوست دارم و به بودنتون محتاجم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان محمدرضا
25 فروردین 91 13:46
آخی عزیزم .

باز اشک منو در آوردی . منم هفته ی دیگه میرم تو 37 . پس اگه محمدرضای منم دنیا بیاد ایشالله مشکلی نداره

آخی عزیزم ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم. آره عزیزم تو هفته 37 نی نی کامله و مشکلی پیش نمیاد
مامان محمدرضا
25 فروردین 91 20:31
ناراحت واسه چی؟ اشکمو از خوشحالی درآوردی
کلی ذوق می کنم وقتی خاطرات زایمانتو می خونم و وبلاگ رادین جونمو می بینم

مرسی دوست عزیزم.
ساناز
26 فروردین 91 10:53
مهرناز جون به سلامتی باشه انشالا.
خیل لحظات قشنگی براتون بوده و چه زیبا وصف کردی. امیدوارم همیشه در کنار هم سلامت باشید

مرسی ساناز عزیزم
ساحل
26 فروردین 91 11:01
خدا رو شکر عزیزم که هم خودت و هم رادین صحیح و سالمین ان شالله همیشه سلامتی و دلخوشی باشه براتون

مرسی مریم جونم
لیلا
26 فروردین 91 15:46
عزیزم خدا رو شکر که به خیر گذشت . قدمش مبارک باشه و به سلامتی . خیلی زیبا نوشتی . اشک از چشمام لبریز شد . حس زیبایی هست . امیدوارم همه تجربه کنیم

مرسی لیلا حون. انشالله تو هم به زودی این حس رو تجربه میکنی
نگار
26 فروردین 91 16:09
مهرناز جون اشکمو در آوردی. خیلی احساساتی شدم در ضمن از خونسردی که داشتی خوشم آومد. خوندن مطالبت واسم خوب بود و خونسردی که داشتی من تا حالا فکر اینو نکرده بودم که ممکنه کیسه آب بترکه ولی با خوندن اینا یه آمادگی پیدا کردم.
مبارک عزیزم .نی نی تم از طرف من ببوس

مرسی نگار جون. خوشحالم که خوندن مطلبم بهت کمک کرده که آمادگی پیدا کنی
مامان ارمیا
27 فروردین 91 9:14
وای خدا چه قشنگ نوشتی دختر. اشکهام سرازیر شد. خدا صد هزار مرتبه شکر که هم تو هم رادین نازم حالتون خوبه. مراقب خودتون باش. خدا نگهدارش باشه و قدمش پر از خیر و برکت.
واقعا ماهه. هر شب براش اسفند دود کن.

مرسی دوست خوبم. باشه حتما براش دود میکنم
خاله مهسا
5 اردیبهشت 91 10:35
آجی خیلی قشنگ نوشته بودی

مرسی آجی جون
پارمیدا
6 اردیبهشت 91 17:23
خیلی زیباست لحظه تولد.قتی به چهره زیبا و معصوم بچه ها نگاه میکنم به خودم میگم چه لذتی میبره خدا از افرینش اونا.منو بردید به روز تولد پارمیدا.ایشااله که زیر سایه پدر و مادر باشه همیشه.خیلی نازه ماشااله.معلومه خیلی ارومه که شما فرصت میکنی مطلب بذاری

آره واقعا زیباست. نه عزیزم خیلی هم آروم نیست مثل همه بچه ها گریه ها و بی تابی هاشو داره اما من تو وقت اضافه میام مطلب میذارم تازه همسرمم مطلب میذاره و همه عکسای رادینو باباش میذاره تو وبش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد