رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آقا رادین

روزهای پس از مادر شدن

1391/5/27 13:19
877 بازدید
اشتراک گذاری

روزها میگذره و من هر روز به وجود نازنین تو بیشتر از قبل وابسته میشم. پسر نازنینم، رادین عزیزم مهربونی تو انقدر زیاد و شیرینه که همه رو عاشق خنده های خودت میکنی. وقتی با اون لبهای کوچیک و زیبات از ته دل برام میخندی صد بار برات میمیرم و زنده میشم. پسرک مهربونم وقتی با صدای زیبای تو از خواب بیدار میشم و میبینم که دو تا چشم خوشگل و درشت و خوشرنگ بهم چشم دوختن و داری برام میخندی خدا رو هزاران بار شکر میکنم که تو رو دارم. عزیزم روزهای اول بودنت که تازه وارد زندگیم شده بودی برام خیلی ناشناخته و مبهم بودی، با خودم میگفتم خدایا یعنی من باید این موجود نحیف و ظریف رو نگهداری کنم و بزرگش کنم و از این فکر لرزه به تنم می افتاد و اشکهام سرازیر میشد. میترسیدم که نتونم و از پسش برنیام. احساس میکردم من برای این کار آفریده نشدم و هنوز خودم نیاز به مادر دارم و نمیتونم مادر باشم. قبل از تصمیم به بارداری و مادر شدن فکر میکردم که مادر بودن کار راحت و آسونیه و من به خوبی از پسش بر میام و با آمادگی کامل اقدام به این کار کردم. اما نمیدونم چرا روزهای اول بعد از تولد زیبای تو با نگاه کردن به تو اشک میریختم و همه وجودم سرشار از تناقض بود و فکر میکردم واقعا از پس این کار برنمیام مخصوصا اینکه تو بچه خیلی ناآرومی بودی و با هیچ چیزی نمیتونستیم آرومت کنیم. بخشی از وجودم تو رو از ته دل میخواست و برات حاضر بود خودش رو قربونی کنه و بخشی دیگه از وجودم از تصور مادر شدن و به عهده گرفتن وظیفه خطیر مادری به لرزه می افتاد. زندگی من روزهای اول بعد از تولدت حسابی تغییر کرده بود و چندین هفته زمان نیاز داشتم تا بتونم خودم رو با این تغییرات وفق بدم. روزها و ماهها گذشتن و امروز که تو نازنینم 4 ماه و 20 روزه که در کنارم هستی بخش بزرگی از وجودم هستی که نبودنت حتی در تصورم هم نمیگنجه. امروز من با صدای گریه ها و خنده های زیبای تو زنده ام و وقتی چشم میبندم و چشم باز میکنم دوست دارم فقط و فقط تو رو در کنارم ببینم. امروز من وظیفه مادری رو شیرینترین کار دنیا میبینم و از بودنت خرسند و شادم. امروز مونس و همدم تنهایی من در شبهای بدون رضا بودن فقط و فقط تو هستی که با شباهت بی اندازت به بابای مهربونت من رو شاد و خندون میکنی. عزیز نازم وقتی فکر میکنم که از یک ماه و 4 روز دیگه بابد تو عزیزدلم رو بذارم خونه مامان جون و از 7 صبح تا 4 عصر برم سرکار و تو رو نبینم دیوونه میشم. پسر نازم این فکر شب و روز من شده که چطور دوری تو رو تحمل کنم و تو چطور میتونی این دوری رو تاب بیاری. تویی که تا چند دقیقه منو نمیبینی با صدای گریه هات من رو طلب میکنی و بهانه دیدن منو میگیری. عزیزکم میدونم برای هر دومون سخته روزهای پس از این اما چه کنم که چاره ای جز این ندارم. وقتی بزرگ بشی خودت متوجه میشی که همه این کارها برای رفاه تو بوده و هست. رادین عزیزم دوستت دارم و به بودنت محتاجم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بابا رضا
27 مرداد 91 16:19
مثل همیش خوشگل نوشتی خانمم مرسی بوس

خواهش میکنم عزیزم. مرسی که با نظرات زیبات دلگرمم میکنی
زهرا
27 مرداد 91 19:39
چقدرزیباحس مادرانه رو می نویسی.
مهرنازجون من هم روزهای اول خیلی خسته ودپرس بودم ولی کم کم عادت کردم وبعدهرروزعاشق ترمیشدم

ممنون زهرا جون. آره منم هر روز عاشقتر میشم و از اینکه مادر هستم خیلی خوشحالم
ترکان
28 مرداد 91 0:04
مامان مهرناز ایول که زود زود آپ میکنیاین نیز بگذرد.......
مامان دینا و امیر
28 مرداد 91 2:47
سلام خوبی نوشته هات برام خیلی ملموس بود...........نمی تونی یه کاری کنی کار رو بی خیال بشی...........من سر دینا این کار رو نکردم و رفتم دانشگاه بعد از 6 ماهگی اونم چند ساعت شاید 2 ساعت حتی........ولی الان پشیمونم وقتی امیر رو 6ماهه باردار بودم کار رو بوسیدم و گزاشتم کنار..........اگه خواستی بیشتر بعدا توضیح می دم برات!

سلام شیوا جونم. خودمم بارها به بیخیال شدن کارم و نرفتن سرکار فکر کردم اما از یه طرف کارم خیلی خوبه و موقعیتم سرکار خیلی عالیه و به تازگی ما رو رسمی کرن و میدونم بعدها که رادین بزرگتر بشه پشیمون میشم از اینکه کارم رو رها کردم. اما واقعا برام سخته برم سرکار و رادین جونمو 9 ساعت نبینم. خوشحال میشم بیشتر برام توضیح بدی
مامان فلفلی
28 مرداد 91 12:14
آخی عزیزم چقدر جالب نوشتی گریه ام گرفت . ولی مهرناز جون نگران نباش با وجود مامان نازنین و مهربونی که تو داری مطمئن باش جای هیچ نگرانی نیست و بدون مادرت خیلی خوب از رادین طلا مراقبت میکنه .

مریم جون میدونم که مامانم خوب ازش مراقبت میکنه و به قول خودش بهتر از خودم ازش مراقبت میکنه اما دوریش برام خیلی سخته. نمیدونم چه کنم خیلی کلافه ام
زینب
28 مرداد 91 13:28
مهرناز جون خیلی قشنگ نوشتی.عزیزم نگران سر کار رفتنت نباش روزها به سرعت میگذره و میبینی که رادین جون بزرگ شده ونیازی به این همه نگرانی نیست.راستی مهرناز جون 2 بار تا حالا نظر دادم ولی ثبت نشده!!!!!

مرسی دوست جونم. اما من همه نظرات رو ثبت کردم به جون آقا داوود نظرتو ثبت کردم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد