یک خبر خوشگله مرواریدی
نفس بابا و مامان رادین عزیزم امروز مامانت یکی از قشنگترین خبرای زندگیم رو بهم داد که منو بی نهایت ذوق زده کرد میدونستم که از این خبر خیلی خوشحال میشم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد حال و هوای منو عوض کنه.الان ازت دور هستم همیشه دوست داشتم پیشت باشم وقتی یه همچین اتفاقی میوفته ولی این جدایی و دوری حتی کوچکترین تاثیری روی ذوق کردنم نذاشت حتی شاید خوشحالی و ذوقم مثل روزی بود که برای اولین بار بعد از بدنیا اومدنت پشت در اتاق عمل دیدمت.پسرم بالاخره مروارید سفیدی که همیشه بابا و مامان پشت اون لبای ناز و ظریف و کوچولو و قرمزت دنبالش میگشتن سر و کلش پیدا شد.پسر شیطون بابا در اومدن اولین دندونت مبارک.بعد از این که شنیدم زودی به مامان عصمت و بابا اسماعیلت خبر دادم اونا هم ذوقشون چیزی از ذوق بابایی کم نداشت.وقتی به بابا اسماعیل گفتم بعد از اینکه ذوق کرد مثل همیشه با همون لحن همیشگی گفت پاپاااااااااااااا دلم براش تنگ شده.آخه تو خیلی عاشق و خاطر خواه داری.