رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

آقا رادین

يادي از گذشته

1390/7/27 9:35
526 بازدید
اشتراک گذاری

يه دنيا سلام براي گل خوشگلي كه داره در وجودم رشد ميكنه و من رو هر روز بيشتر از روز قبل وابسته وجود خودش ميكنه. گل نازم ميدونم وقتي بياي انقدر بهت دلبسته ميشم كه ديگه نميتونم حتي يه لحظه بدون تو زندگي كنم و به همين خاطره كه حتي موقعي كه هنوز از وجود تو در درونم خبري نبود مدام اين فكر كه بعد از اومدن تو توي زندگيمون من چطوري به كارم بيرون از خونه ادامه بدم ذهنمو درگير كرده بود و الان هم فكر هر روز و شبم همينه. عزيزكم من خودم هم در خانواده اي به دنيا اومدم كه از روزي كه چشم باز كردم مامان جونم بيرون از خونه كار ميكرد و بخاطر شغلش كه پرستاري بود گاهي حتي مجبور بوديم شبها بدون مامان بخوابيم و اين هميشه براي مني كه بدجوري به مامانم وابسته بودم و بدون اون زندگي برام خيلي سخت بود واقعا زجرآور بود. عزيزم بذار برات قصه لوس بازيهامو وقتي كه مامان جون توي خونه نبود تعريف كنم. مامان مهرناز بچه چهارم خانواده بود و بين همه بچه هاي خانواده از همه ماماني تر. مامان جون هم در طول هفته تقريبا 4 يا 5 روزشو بيمارستان بود و ٢ روزشو مرخصي بود و خدا ميدونه كه من چقدر توي اون دو سه روز مرخصي مامان جونم خوشحال بودم. عزيز دلم شبايي كه مامانم شبكار بود من از صبحش حالم گرفته بود و موقعي كه ديگه محصل شده بودم و مدرسه ميرفتم وقتي مامانم شبكار بود اون روز توي مدرسه اصلا حال هيچ كاري رو نداشتم و ناراحت بودم و با وجود بچگي ام غصه بزرگي توي دلم بود كه بايد شب رو بدون مامانم بخوابم آخه ميدوني عزيزم مامان مهرناز تا 12-13 سالگي پيش مامان و باباش ميخوابيدنیشخند خلاصه وقتي ساعت 8 شب ميشد و سرويس ميومد دنبال مامانم تا ببرش سركار ايندفعه يكي بايد جلوي اشكاي سرازير شده منو ميگرفت كه مثل ابر بهار رو ي گونه هام مي ريختن. وقتي مامان جون ميرفت منم دست به كار ميشدم و به عشق مامانم مي نسشتم و هر چي خوردني كه داشتيم براش توي ظرف مي چيدم تا صبح كه از سركار مياد بخوره و خستگيش در بره. يادمه كه گاهي اوقات مي نشستم و با حواسي كاملاً جمع دونه دونه تخمه آفتابگردون مغز ميكردم و ميذاشتم توي نعلبكي و بعد نعلبكي رو ميذاشتم جايي كه بقيه نبينناز خود راضی آخر شب هم كه همه ميخوابيدن يه نامه عاشقانه فدايت شوم براي مامان جونم مي نوشتم و مي چسبوندمش روي ديوار حمام چون ميدونستم مامانم صبح كه بياد اولين جايي كه ميره حمامه و حتما نوشته امو ميبينه. عززيم ميدوني چرا وقتي همه ميخوابيدن اينكارو ميكردم و نامه رو ميذاشتم؟ چون خواهر بزرگام مسخره ام ميكردن و بهم ميگفتن چاپلوس و بهم ميخنديدنناراحت منم ميگفتم من چاپلوس نيستم مامانمو دوست دارممممممممممقلب مي بيني ني ني جون خاله هات سربه سر ماماني ميذاشتن خوب من كوشولو بودم گناه داشتم خوب ولي خدايي كودكي هم عالمي داره كه ديگه هيچوقت حتي توي خواب اون عالمو نميبيني.نگران يادش به خير روزايي كه هممون توي خونه پدري كنار هم زندگي ميكرديم، گاهي بازي و شيطنت ميكرديم، گاهي دعوا ميكرديم و تو سر و كله هم ميزديمنیشخند گاهي همديگه رو مسخره ميكرديم و مي خنديديم اما در انتهاي همه اين شيطنتها و بازيگوشيها عشقي بود كه به همديگه داشتيم و البته هنوزم داريم. ياد اون روزاي خوب كودكي و بودن در خونه پدري به خير كه ديگه هيچوقت تكرار شدني نيست. عزيزم وقتي به اين چيزا فكر ميكنم و در موردش حرف ميزنم دلم ميگيره چون گذشته خيلي زيبايي داشتم و خيلي دوسش دارم. البته درسته كه گذشته زيبايي داشتم و از يادآوري اون روزها و اينكه ديگه هيچوقت تكرار نميشن دلم ميگيره اما خوب بايد اون روزها و سالها ميگذشت تا من به الاني برسم كه در كنار بابا رضاي عزيزم و تو ني ني گلم باشم و به زمان حال هم افتخار كنم و مثل گذشته ام دوسش داشته باشم. وقتي دايي امين ته تغاري خانواده به دنيا اومد مامان جون چند ماهي رو سركار نميرفت و من توي عالم بچگي خودم (اونموقع 8 سالم بود) عشق ميكردم از اين موضوع و حسابي خوشحال بودم، وقتي ميرفتم مدرسه ديگه ناراحت نبودم از اينكه امشب ماماني شبكاره و شب پيشم نيست. بعداز يه مدت مرخصي و توي خونه بودن شيفت ثابت صبح و عصر گرفت و اينم براي من خوب و قابل قبول بود چون شب رو بهر حال خونه بود. اما يادمه وقتي دايي امين تقريبا سه ساله شد دوباره به مامان جون شيفت شب هم دادن البته فقط يه شب در هفته و هيچوقت يادم نميره شب اولي رو كه بعد از سه سال ميخواست بره سركار ساعت 8 شد و سرويس اومد در خونه دنبالش انقدر توي حياط گريه كردم كه حد نداشتniniweblog.comهميشه اون صحنه جلوي چشممه ماماني. هنوز هم گاهي اوقات كه دلم بي دليل ميگيره و علتشو نميدونم يهو با خودم ميگم نكنه امشب مامان شبكاره كه من دلم گرفته اما يه دفعه يادم مياد كه نه مامان جون چند ساليه بازنسشته شده و خوشحال ميشم از اين بابت. خلاصه مامان مهرناز لوس شما اين وابستگي شديد عاطفيش به مامانش و خانوادش حتي تا زمان دانشگاه رفتنش هم ادامه داشت ترم اول كه هميشه با گريه راهي ماهشهر ميشدم و توي قطار هم گريه ميكردم. توي خوابگاه كه ديگه نگوووووو. وقتي مامان جون بهم زنگ ميزد تا باهام صحبت كنه خوابگاه رو با صداي هق هقم ميذاشتم روي سرمنیشخند يادمه يه بار كه خيلي گريه ميكردم مسئول خوابگاه بهم گفت دختر تو چطور ميخواي شوهر كني؟!!!!! و خودم هم واقعا نميدونستم با اين همه وابستگي شديد عاطفي كه در وجودم غليان ميكرد و نميذاشت يه لحظه هم دور از خانواده باشم چطور ميخواستم شوهر كنم!!!!! خلاصه اين بچه ننگي ما ادامه داشت تا اينكه بابا رضا از راه رسيد و در كنج دل ماماني خونه كردniniweblog.comمن و بابا رضا نامزد شديم و يه دل نه صد دل عاشق همديگه. خوشبختانه بابارضا توي ماهشهر زندگي ميكرد و مامان مهرناز ديگه از وقتي بابايي وارد زندگيش شد به عشق بابا رضا با دلي خوش راهي ماهشهر ميشد و ميرفت سر درس و دانشگاهش و عشقش و ديگه بهانه خونواده رو نميگرفت و گريه سر نميداد. البته نه اينكه بگم عشق و وابستگيم به خونوادم و مامانم كمتر شد نه به هيچ وجه چون پدر و مادر و خانواده هميشه جايگاه خودشون روتوي زندگي آدم دارم اما چون بابا رضا هميشه در كنارم بود اجازه نميداد احساس دلتنگي اذيتم كنه و من حاضر بودم بخاطر بابا رضا و عشق بينهايتم تا اون سر دنيا برم چه رسد به ماهشهر. بعد از ازدواج هم خوشبختانه با مامان جون اينا توي يه شهر زندگي ميكنيم و هميشه ميتونم خانواده عزيزم رو ببينم. اين وسط بابا رضا شانس بزرگي آورد و اونم اينه كه اگه مامان مهرناز رو واسه زندگي برده بود يه شهر ديگه غير از اهواز خودمون از گريه ها و هق هق هاي بي امون ماماني سرسام ميگرفتچشمک آره عزيزم همه اينها رو از گذشته برات تعريف كردم تا بهت بگم وقتي ياد خودم ميفتم كه چطور از رفتن مامانم به سركار و نبودنش توي خونه اذيت ميشدم دلم ميسوزه از اينكه بخوام با تو ني ني گلم همين كارو بكنم. البته من شبكاري ندارم كه تو مجبور باشي شبا بدون من لالا كني اما همينكه از صبح تا عصر هم بخوام تنهات بذارم دلم ميسوزه. عزيزم توي گرفتاري ذهني بدي گير كردم نميدونم چكار كنم. از طرفي ميدونم تو توي سالهاي اول زندگيت به من خيلي احتياج  داري از طرفي هم من به كارم احتياج دارم. عزيزم كمك كن تا بتونم تصميم درست رو بگيرم تا نه تو اذيت بشي و نه من. دوستت دارم عشق ابدي من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

بابا رضا
27 مهر 90 11:30
دوس دارم اینقد بچمو لووووووووووووووس کنم که هیچ کی جز خودم طاقت دیدنشو نداشته باشههههههههههههههههه


واه واه واه نه توروخدا اينكارو نكن

ساناز
27 مهر 90 14:09
یاد همه گذشته های دور به خیر ، هممون دلمون برای اون روزهای زیبا تنگ میشه خصوصا" من که پدر عزیزم و از دست دادم.

آخي ساناز جونم خدا پدرت رو رحمت كنه و مادرت رو برات حفظ كنه عزيزم



سحر
27 مهر 90 14:18
وای از بچگی نگو مهرناز که عاشق اون دورانم.

عجیب اینه که حال و هوای اون روزها هنوز برام کاملا زنده و ملموسه و اصلا شبیه خاطرات قدیمی نیست.
هنوزم گاهی ساعت 3 ظهر که میشه یه حس خوبی پیدا می کنم. به یاد اون روزایی که چهار پنج ساله بودم و وقتی میدیدم عقربه کوچیکه داره به عدد 3 نزدیک میشه ، تو حیاط قدم می زدم و لب حوض می نشستم تا وقتی صدای کلید بابامو می شنوم ، قبل از اینکه کلید رو تو قفل بندازه ، بدو برم در رو باز کنم و بپرم تو بغلش....
خدا همه مامان و باباهای مهربونو رو در پناه خودش حفظ کنه

الهي آمين.
آره سحر جون منم هنوز خاطرات اون دوران برام حقيقي و ملموسن.
مامان نینی طلا
27 مهر 90 14:33
آخی روزگاااااااار ما رو با خاطرات بچگیت هوایی کردی واقعا عالم بچگی قشنگه
مامان جون
27 مهر 90 17:01
چقدر حساس ومهربان هستی مامان جون.اگه میدونستم که نبودم تو روحیه حساست انقدر اثر میذاره سرکار نمیرفتم.خاطرات زیبا و دلنشینت رو خوندم گریم گرفت مادر فدایت

آخی مادر جونم مرسی عزیزم
مامان جون
27 مهر 90 17:05
اصلا نگران نی نی نباش.نمیذارم مثل خودت نبود مامان مهرناز رو احساس کنه

مرسی مامان جونم میدونم با بودن تو نی نی احساس کمبود نمیکنه و بهتر از خودم بهش میرسی
مامان مری
27 مهر 90 19:52
یاد باد آن روزگاران یاد باد

واقعا روزای خوش بچگی یادشون بخیر

امیدوارم که همیشه در کنار خانوادت خوش باشی .
خیلی قشنگ نوشتی و ما رو بردی به روزای خوش بچگی

مرسی مریم جون امیدوارم توهم در کنار خانوادت همیشه خوش باشی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد