روز زيباي پاييزي
ني ني نازم سلام. امروز يكي از زيباترين روزهاي زندگي من و باباييه. درست 5 سال پيش در همچين روزي يعني 3 آبان ماه سال 85 يه اتفاق خيلي مهم و دوست داشتني توي زندگي ما به وقوع پيوست كه مارو خوشحال تر از هميشه كرد. الان خاطره اون روز فراموش نشدني رو برات ميگم تا تو هم بدوني كه چه روز خوبي براي من و بابايي بود.
3 آبان 1385 بود. يه روز خوب و زيباي پاييزي با يه هواي عالي كه بوي پاييز ميداد. ماه رمضون تازه تمام شده بود و اون روز زيبا با وجود تقارنش با عيد سعيد فطر خيلي زيباتر و رويايي تر شده بود و ماماني و بابايي بعد از يك ماه توفيق روزه داري با روحي پاك و دلي عاشق داشتن خودشون رو براي مهمترين مرحله زندگيشون آماده ميكردن. صبح زود همه بيدار شديم و من با شوقي وصف نشدني لباس زيبايي پوشيدم و خيلي با دقت آرايش كردم و موهامو درست كردم و منتظر اومدن بابا رضا به همراه خانوادش شدم. بابا رضا هم يه كت و شلوار خيلي شيك قهوه اي رنگ پوشيده بود كه من با ديدنش حسابي ذوق كردم و عاشقتر شدم. بابايي شده بود يه شاه داماد واقعي و زيبا كه لحظه اي لبخند از روي لباش محو نميشد. منم يه چادر سفيد عروس خيلي خوشگل سرم كردم و به همراه خانواده بابايي و خانواده خودم عازم محلي شديم كه تا چند دقيقه ديگه ميشد جايگاه پيمان بستن من و رضاي عزيزم براي يك زندگي جاودانه و عاشقانه. ساعت 10 اونجا بوديم. توي اتاق عقدي كه با يه سفره عقد و كاغذهاي رنگي و شمع و وسايل تزييني ديگه آراسته شده بود. عزيزم نميدوني كه من و بابا رضا توي اون لحظات چه حس خوب و زيبايي رو داشتيم تجربه ميكرديم. انگار روي ابرها بوديم و داشتيم توي آسمون سير ميكرديم. عاقد اومد و شروع كرد به خوندن خطبه زيباي عقد و من در فكر لحظه اي كه بايد اون بله تاريخي رو به زبون بيارم. بالاخره زمان بله گفتن هم رسيد. همون كلمه رويايي كه همه دخترها از وقتي خودشون رو ميشناسن توي پيچ و خمهاي ذهنشون بهش فكر ميكنن. كلمه اي كه شايد در ظاهر و در مكالمات روزانه خيلي ساده و پيش پا افتاده باشه اما وقتي كه قرار باشه اين كلمه رو براي پيمان بستن با شخصي كه واقعا دوستش داري و عاشقانه مي پرستيش به زبون بياري ميشه زيباترين كلمه در تمام دوران زندگيت. عزيز نازنينم وقتي كه به اميد خداي بزرگ خودت هم بزرگ شدي و خواستي عروس يا داماد بشي حس اون لحظه من و بابايي رو ميتوني به خوبي درك كني. بعد از بله گفتن من بابا رضا هم يه بله خيلي خوشگل گفت و ما رسماً شديم شريك زندگي هم توي تمام لحظات خوشي و ناخوشي. واقعا لحظه زيبايي بود و غير قابل توصيف در اين صفحات مجازي وب. بعد از تمام شدن مراحل اون عقد آسموني و رويايي، نوبت تبريكات و هدايا و عكس هاي يادگاري و شيريني خوران شد و بعد هم من و رضاي عزيزم با خيالي آسوده راهي منزل بابا جون شديم. همه مهمونا به صرف ناهار دعوت بودن و مامان عزيزم حسابي زحمت كشيده بود و سنگ تموم گذاشته بود. خيلي روز خوب و شادي بود و به من و بابا رضا خيلي خوش گذشت.
فرزند عزيزم تو حاصل همين عشق و انتظاري هستي كه من و بابا رضا توي تمام لحظات با هم بودن احساسش كرديم و ازش لذت برديم و اين رو بدون كه تو با عشقي به وسعت عشق هر دوي ما قدم به اين دنيا ميذاري و توي آغوش پرمهر و منتظر ما جا ميگيري.
به مناسبت سالگرد زيباي عقدمون دو قطعه كوچولو رو كه خودم سرودم تقديم ميكنم به همسر عزيزتر از جونم :
اين روز زيبا تا ابد در يادمان خواهد نشست
زيرا كه آن روز قشنگ، ما چون كبوترهاي عشق، چشمانمان در چشم هم، دستانمان در دست هم
بله را گفتيم و ما گشتيم همسر بهر هم.
تموم لجظه هاي من طنين آن صداي توست
تلألو وجود من نگاه پربهاي توست
تو اي بهار زندگي
بدان كه من براي تو
اسيرم و روح و تنم بنده بي چراي توست