بابا رضا به خانه برگشت
عزيز دل ماماني سلام. ديشب بابا رضا جون از سفر برگشت و دل ما دوتا رو كلي شاد كرد. اگه بدوني بابايي چقدر دلش براي پسر كوچولوش تنگ شده بود. مدام قربون صدقه ات ميرفت و ميگفت كه خيلي دلتنگت شده بود. براي مامان مهرنازم يه هديه خيلي با ارزش و قشنگ سوغاتي آورده بود. يه ساعت خيلي تك و زيبا كه به قول بابايي اين ساعت تك رو براي يه خانم تك آورده عزيزم بابايي گفت كه خيلي دلش ميخواسته براي پسري هم يه هديه بياره اما بدون وجود مامان مهرناز نتونسته چيزي براي پسرك نازش انتخاب كنه و براش هديه بياره. بابايي گفت بعدا با همديگه ميريم واسه ني ني جون هديه هاشو ميخريم. ولي ميدونم كه تو هم از اينكه بابايي واسه مامان مهرناز يه هديه خيلي قشنگ آورده كلي خوشحال شدي و هديه خودت رو يادت رفت بابايي جون من و ني ني ازت تشكر ميكنيم كه مثل هميشه زيباترين هديه رو براي ماماني گرفتي و خوشحالش كردي. من و پسري بيشتر از هرچيز از اومدنت به خونه خوشحاليم. دوستت داريم باباي ني ني