رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

آقا رادین

حال مامان مهرناز خوب ميشود

1390/9/8 9:08
507 بازدید
اشتراک گذاری

دردونه ماماني سلام. توي دل ماماني بهت خوش ميگذره عزيزم؟ البته ميدونم اين چند روز گذشته تو هم به خاطر مريض بودن مامان كمي اذيت شدي اما ماماني حواسش بود كه يه وقت به پسر گلش بد نگذره و اذيت نشه به همين خاطر با وجود اينكه اصلا اين چند روز تمايلي به غذا خوردن نداشت اما فقط محض خاطر گل پسرش يه كمي غذا ميخورد. عزيزدلم دو روز گذشته رو هم ماماني زياد حالش خوب نبود به همين خاطر درست و حسابي سركار نيومد. روز يكشنبه كه اومدم سركار اما چون حالم زياد خوب نبود و وضع دل و روده ام به هم ريخته بود رفتم خونه و استراحت كردم. ديروز هم كه اصلا حالم خوب نبود. شب قبلش اصلا نتونسته بودم بخوابم حالتهاي عجيب و غريبي در سرم به وجود اومده بود و طوري بود كه نمي تونستم بخوابم نصفه شب از خواب بيدار شدم و از شدت ضعفي كه توي بدنم رخ داده بود احساس كردم دارم از حال ميرم اما با خوردن يه شكلات، تازه اونم با كلي عق زدن و سرفه كردن تونستم از بيحالي و غش كردن خودمو نجات بدم بعدم كلي لرز كردم و نشستم تنگ بخاري تا بتونم خودمو گرم كنم اما بابا رضا رو بيدار نكردم چون ميدونستم اگه ببينه حالم خوب نيست هول ميكنه و ميترسه و من نميخواستم نگرانش كنم اما خودش وقتي متوجه شده بود من كنارش نيستم بيدار شد و اومد پيشم. تقريبا تا ساعت 4 صبح بيدار بوديم و نتونستيم بخوابيم صبحم ساعت 7 و نيم بيدار شدم كه برم سركار نميدونستم با اين حال خراب و كله اي كه انگار اصلا مال خودم نبود و روي تنم زيادي ميكرد چطوري خودمو برسونم سركار و تا عصري هم بودن در محل كار رو تحمل كنم. اما بيشتر از 10 دقيقه نموندم و تصميم گرفتم برم بيمارستان تا بالاخره بعد از چند روز مقاومت در برابر ناخوشي و بيحالي خودمو به يه دكتر نشون بدم. بهمراه بابا رضا و مامان جون كه هميشه زحمت همه چيز ما بچه ها روي دوش مهربونشه رفتيم بيمارستان. يه سرم بهم وصل كردن به همراه يه آمپول ب 6 كه حالت تهوعمو از بين ببره. و چون توي قفسه سينه ام خيلي احساس سنگيني ميكردم ازم يه نوار قلب هم گرفتن كه خوشبختانه مشكلي نداشت. بعد از تموم شدن سرم هم دوباره رفتم سركار و كارامو انجام دادم و بعد برگشتم خونه و استراحت كردم. بعد از ظهر كه بيدار شدم خوشبختانه حالم خيلي بهتر شده بود و تونستم كمي به كاراي عقب افتاده خونه برسم و بعداز چند روز هم خودم و پسر نازمو حسابي با خوردن غذا و ميوه و سبزي و چيزاي مقوي تقويت كنم. امروز هم كه خدا رو شكر حالم خوبه و اومدم سركار. پسر گلم ميدونم كه بعد از ديدن روي ماهت تموم اين روزاي بد و ناخوشيهاي دوران بارداري از يادم ميره و تنها چيزي كه برام ميمونه خاطرات زيباي با تو بودنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

لیلا
8 آذر 90 18:14
اخی عزیزم . آرزو دارم خیلی زود خوب شی و دوباره خوب و سر حال باشی

مرسي ليلا جان
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد