رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آقا رادین

شيرين كاريهاي پسر خوشگل مامان و بابا

1390/10/5 12:59
813 بازدید
اشتراک گذاری

پسركم عزيزم سلام. ماماني اين روزا خيلي كمتر ميتونه توي وبلاگت بنويسه و از اين موضوع خيلي ناراحتهناراحت چون مامان مهرناز از يكشنبه هفته پيش يعني 27 آذر ماه از اداره قبلي منتقل شد به يه اداره جديد و البته شلوغ و پر رفت و آمدآخو توي اين اداره جديد هنوز كامپيوتر نداره و به دليل همين زياد شدن كار و مشغله و نداشتن كامپيوتر نميتونه زياد توي وبلاگت بنويسه. شبها هم كه توي خونه هستم كاراي منزلniniweblog.comو خستگي ناشي از كار روزانه اجازه نميده فرصتي پيدا كنم تا براي تو گل قشنگم حرفاي دلم و خاطرات با تو بودن رو بنويسم. الان هم كه دارم برات مي نويسم پشت سيستم همكارم نشستم و فعلا كسي توي اتاق نيست و تنهام و تا ديدم فرصت مناسبه گفتم از فرصت استفاده كنم و بيام چند خطي بنويسملبخندعزيزم اين روزا ضربه هاي دست و پاي كوچولوت حسابي قوي و پر زور شده و با تكون خوردنهات دل ماماني و بابايي رو حسابي ميبري. جمعه كه خونه باباجون ماهشهري بوديم بابا رضا بهم يه شكلات داد و گفت اينو بخور تا پسري تكون بخوره. به محض خوردن شكلات شما گل كوچولو شروع كردي به ورجه وورجه كردنniniweblog.comو بابايي هم گفت دراز بكش تا بتونم دستمو بذارم و احساسش كنم. مامان جون و عمه سارا هم اومدن تا گل پسري رو ببينن. با هر ضربه اي كه ميزدي شكمم ميرفت بالا و همه هم كلي واست ذوق ميكردن. عمه سارا دستشو گذاشت و تونست خيلي قشنگ احساست كنه و اين اولين بار بود كه اونا تونسته بودن پسري ناز منو لمس كنن و به همين خاطر كلي ذوق زده شده بودن.اما از روز جمعه به بعد ديگه ضربه هات آروم شده بودن و بابايي نمي تونست لمست كنه و به همين خاطر خيلي دلش برات تنگ شده بود و هي ميگفت پس چرا اين پسري تكون نميخوره دلم براش تنگ شدهniniweblog.comتا اينكه ديشب موقع خواب وقتي توي رختخواب دراز كشيدم اول برات قصه كدوي قلقله زن رو خوندم و بعدم بابايي شروع كرد به حرف زدن باهات و گفت پسري بابا دلش برات تنگ شده اگه امشبم تكون محكم نخوري و نذاري لمست كنم باهات قهر ميكنمniniweblog.comتو هم كه اين روزا خيلي خوب و قشنگ صداي باباييت رو مي شناسي و به صداي بابا رضا خيلي سريع واكنش نشون ميديniniweblog.comهمون موقع چنان ضربه هاي محكم و پشت سر همي به شكم ماماني زدي كه من و بابا رضا كلي خنديديم و با لگد زدنهاي پسر كوچولومون حال كرديم. بابايي ازت مي پرسيد گل بابا كيه؟خوشگل بابا كيه؟و كلي سوال ديگه كه تو هم جواب همه رو به بابايي با زدن لگدهاي محكم ميدادي و بابايي هم كلي ذوق ميكرد و قربون صدقت ميرفتniniweblog.comقربونت برم عزيزم كه انقدر قشنگ صداي بابايي رو تشخيص ميدي و از حالا انقدر خودتو براش لوس ميكنيمژهچون ميدوني كه بابايي چقدر نازتو ميخره و چقدر لوست ميكنه همش واسش شيرين بازي در مياري و خودتو بيشتر از قبل توي دلش جا ميكني. خلاصه تا موقعي كه خوابم برد جنابعالي همش داشتي بازي و شيطنت ميكردي و تلافي اين چند روز كه آروم بودي رو در آورديniniweblog.comقربونت برم من مامانيniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

لیلا
6 دی 90 10:38
عزیزم دلواپست بودم . خدا رو شکر . امیدوارم روزهای خوبی رو کنار همسر گل و پسر نانازیت داشته باشی . عزییییزم پسرت خوب خودش رو لوس میکنه هااااااااا

سلام ليلا جان. مرسي از اينكه به فكرم بودي. آره عزيزم پسري خوب بلده خودشو از حالا واسه مامان و باباش لوس كنه
مامان ارميا
6 دی 90 12:36
سلام مهرناز جان. لحظات قشنگي رو داري. قدرش رو بدون. بعد از به دنيا اومدن سر گلت و يه مدتي كه بگذره دلت براي اين لحظه ها تنگ خواهد شد. دوست داري يه چيزي همچنان توي دلت وول بخوره.
مرجان
6 دی 90 20:40
سلام مامان مهرناز ببين من با اين كه امتحان دارم هي ميام پيشت.اما شما نمياي.
گل پسرمون خوبه؟؟؟؟؟؟الهي بگرددم.چقد شيطون شده.باز خوبه عمه ش تكوناشو حس كرد.من هروقت ايليا تكون بخوره باهاش حرف بزنم ساكت ميشه.ميبني توروخدا؟راستي اسم پسرمون مشخص نشد؟


سلام مرجان جون. عزيزم منم به وبت سر ميزنم اما بدون نظر گذاشتن ميرم معمولا، ببخشيد توروخدا آخه اينجا توي اداره كه هستم زياد فرصت ندارم فقط هميشه يه سر كوچولو به وبلاگ دوستام ميزنم. به وبلاگ ايليا كوچولو هم هميشه سر ميزنم. هنوز اسمشو قطعي مشخص نكرديم انشالله به زودي تصميممونو ميگيريم.
خاله مهسا
6 دی 90 20:56


ووووووووووي خاله چته؟چرا اينطوري نگاه ميكني؟مگه من و مامانم چيكار كرديم؟
خاله مهسا
7 دی 90 23:36
آخه نظری نداشتم که بدم داشتم فکر میکردم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد