دلنوشته های بابا رضا برای پسرش (1)
سلام زندگیه بابا و مامان
هنوز یک هفته هم از وقتی اومدم کیش از وقتی بوسیدمت و تو توی خواب ناز بودی نگذشته از وقتی همه جای بدنت رو به صورتم می مالیدم این سخت ترین لحظست نفسم حداقل ازین خوشحالم که این سختی برای منه و تو عشق زندگیه ما نمیخوای این لحظه سخت رو تجربه کنی
مینویسم برات عزیز دل بابا از روزهای سخت و گرم اینجا وقتی که تو اوج گرماو شرجی یاد گریه و خندت میوفتم دیگه هیچی جز دلتنگی برای تو عشقم نمیفهمم چه خوبه که برای آسایش و راحتی تو دارم این شرایط رو به جون میخرم
مینویسم عزیز بابا از شمردن روزها ساعتها دقایق برای نزدیک شدن به لحظه دیدن صورت ماهت با خودم میگم ای ول رضا این یک روز این ساعت هم تمام شد و چه جمله تکراری و شیرینیه
وقتی تازه به دنیا اومده بودی فکر میکردم که وای چه عشقی دارم بهت ولی وقتی حال الانم رو با اون موقع مقایسه میکنم میبینم که چقدر بیشترو بیشترو بیشتر خاطرت واسم عزیز شده فکر کردن بهت عشق بابا تمام روز و شب بابا شده با یادت میخوابم با یادت بیدار میشم و این که این جمله ها برای مامان مهرنازت آشناست تاریخ چه زود داره تکرار میشه