رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آقا رادین

ورود پسركم به جديدترين مرحله از زندگيش

1396/7/2 8:40
192 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز اول مهر ٩٦. روزي كه براي من و رادين عزيزم روزي بسيار متفاوت و مملو از استرس بود. هر چي كه به روز اول مهر نزديكتر ميشديم استرس من هم بيشتر ميشد و فكر اين روز بزرگ لحظه اي از سرم بيرون نميرفت. بالاخره اون روز رسيد و رادين عزيزم آماده رفتن به مدرسه شد. صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم و صبحانه آماده كردم و ساعت هفت و نيم رادين عزيزم رو با كلي بوس و ناز بيدار كردم. پسركم خيلي خوابش ميومد با اينكه شب قبلش ساعت ده و نيم خوابيده بود و اين ساعت خوابيدن براي رادين بي سابقه بود. خيلي برام سخت بود بيدار كردن رادين عزيزم اين وقت صبح. چون هميشه پسركم تا ظهر ميخوابيد و بهمين دليل تايم ظهر اسمش رو نوشته بودم اما بدليل اينكه تايم ظهر تكميل نشد مجبور شدم تايم صبح بيارمش. خلاصه اينكه پسركم بيدار شد و كمي بهانه گرفت و اومد روي مبل دراز كشيد. صبحانه هم نخورد. اما براش توي كيفش نون و پنير و خيار و كيك و شير و ميوه گذاشتم. لباساي خوشگلش رو تنش كردم و مامان هم اومد كه پيش برسام بمونه تا ما بريم مدرسه. اما برسام كه ميدونست رادين امروز قراره بره مدرسه مرتب بيدار ميشد و سراغ داداشش رو گرفت. پسرك كوچيكم عادت داره داداشش هميشه كنارش باشه و از اول مهر اين عادتش بايد تغيير پيدا كنه و به نبودن داداشش كنارش عادت كنه. عادت كردن و خو گرفتن به همه اين عادتها براي من هم سخت و زمانبره. خلاصه مجبور شديم برسامم با خودمون ببريم. توي ماشين آماده اش كردم چون داشت كم كم ديرمون ميشد. رفتيم در مدرسه و ديديم كه روي در زده بود به شعبه جهانگيري مراجعه بشه. جشن مدرسه رو اونجا برگزار كرده بودن. من و رادين و برسام رفتيم داخل و بابايي مجبور بود بيرون بمونه. بعد از اتمام جشن بچه ها با صف رفتن داخل كلاس و رادين مامان يه كمي بغض داشت و ميگفت باهام بيا. خيلي ناراحت شدم ازينكه نميتونستم برم همراهش داخل. پسرم با اينكه هيچ تمايلي نداشت بياد مدرسه اما خيلي راحت رفت سركلاسش و من بهش افتخار ميكنم. چند دقيقه بعد رفتم توي كلاس بهش سر زدم تا خيالم راحت بشه. بهشون يه پكيج هديه دادن كه شامل يه توپ فوتبال، يه اسپينر و يه بسته پاك كن بود و يه پكيج موز و آبميوه. معلمشون گفت كه تايم امروز تا ساعت يازده اس اما ميتونيد زودترم ببريدشون. ساعت نه و نيم بود كه رفتيم توي حياط و از رادين مامان عكس گرفتن و بعدم رفتيم خونه. پسرم توي ماشين گفت كه حالا فهميدم مدرسه چقدر خوبه. نظرش كلا عوض شد نسبت به مدرسه و از اين بابت خيلي خوشحال شدم. وقتي هم رفتيم خونه با هديه هاش سرگرم بود و بعد از ناهار هم دو ساعتي خوابيديم و عصري هم رفتيم خانه بازي جديدي كه نزديك خونمون تاسيس شده و يكساعت و نيم بازي و شادي كردن. بعدم بابايي براشون دوباره كيك خريد ى اينبار كيك باب اسفنجيآراماومديم خونه و شمع روش گذاشتيم و فوت كرديم و عكس انداختيم. شب هم بعد از شام باباجون مسيح يكساعتي اومد پيشمون و ساعت يازده و نيم هم وروجكا خوابيدن. خواب رادين ديرتر از ديشب شد      موقعيكه داشتم براش قصه تعريف ميكردم پسرم باز هم ذهنش درگير مدرسه بود و گفت مامان من ميرم همون شعبه هدايت. چون ديروز جشنشون كه شهبه جهانگيري بود رادين از اونجا خوشش اومد و گفت منو اينجا بيار. اما ديشب باز نظرش عوض شد و از اين بابت خوشحالم چون اين يكي شعبه از نظر تعداد و امنيت بهتره. خدايا پسركم رو و همه بچه هاي پاك سرزمينم رو به خودت ميسپارم. براشون بهترينها رو رقم بزن. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد