رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

آقا رادین

آزمايشات بارداري

سلام به ني ني كوچولوي خودم. عزيزم مامان مهرناز پنجشنبه و جمعه ها سركار نميره به خاطر همينه كه دو روزه واست چيزي ننوشتم چون توي خونه اينترنتمون سرعتش خيلي پايينه و نميتونم وبلاگت رو آپ كنم. همونطور كه قبلا گفته بودم خانم دكتر واسم يه سري آزمايش نوشته بود كه بايد انجام ميدادم.چهارشنبه اداره بودم كه از رئيسم اجازه گرفتم كه برم آزمايشاتم رو انجام بدم بابا رضا جون اومدن دنبالم و منو بردن خونه مامان جون. مامان جون ازم خون گرفت و خونم رو برد بيمارستان.بعدم با مامان جون رفتيم چندتا مبل فروشي مبل نگاه كرديم اما هيچكدوم مورد پسند قرار نگرفت.ماماني بايد برات بگم كه مامان جون اينا اوايل مرداد ماه اسباب كشي كردن به خونه قبلي خودشون چون از سال 81 تا الان ...
29 مرداد 1390

جواب آزمايش

عروسك ناز من سلام.    روز پنجشنبه مامان جون جواب يه سري آزمايشاتم رو واسم گرفت تاريخ جواب رو زده بودن 9 شهريور اما از اونجايي كه ما پارتي داريم جواب رو يه روزه دادن. خوشبختانه همه چيز نرمال بود و عالي.هنوز جواب يه سري ديگه مونده كه اونا چند روز ديگه آماده ميشن. جونم براي ني ني بگه كه مامان مهرنازش از اونجايي كه خيلي اكتيوه پنجشنبه و جمعه شاگرد خصوصي داشت البته مامان نميذاره شما اذيت بشي اول از شما اجازه ميگيره اگه شما اجازه دادي بعد به شاگردش درس ميده. عزيزم ديشب هم شب قدر بود من كه نرفتم مسجد اما توي خونه خودم قرآن خوندم و كلي دعا كردم مخصوصا واسه سلامتي شما ني ني گلم. دوتا بوس ازطرف من و بابايي واسه نيي ني نازمون&nb...
29 مرداد 1390

ني ني وارد شش هفتگي ميشود

سلام پشمك مامان و بابا. شما امروز يه ني ني 6 هفته اي شدي انقدرم ني ني خوبي هستي كه تا امروز اصلا مامانتو اذيت نكردي و حالشو بد نكردي مامانم داره حسابي بهت ميرسه اما بايد مواظب باشم زياد چاق نشم چون خانم دكتر ديروز بهم گفت نذار زياد چاق بشي چون خودت هيكلت پره. ماماني شما الان اندازه يه دونه عدسي يعني 4 تا 5 ميلي متري آخ قربون هيكل ريزت برم من.        الان اون قلب كوچولوي مهربونت هم 100 تا 130 بار در دقيقه داره ميزنه قربون قلبت نانازم  ...
25 مرداد 1390

خبر خوش ورود يه مهمان كوچولو

  بازم سلام به ني ني بند انگشتي خودم كه الان اندازه يه دونه عدسه!! همين پنجشنبه اي كه گذشت يعني 20مرداد ماه روزي بود كه من و بابا رضا فهميديم شما از پيش خداي مهربون تشريف آوردي به شكم ماماني و من چقدر خوشحالم كه شما ني ني ناز من توي ماه رمضون ماه مهماني خداي عزيز به زندگي ما تشريف آوردي آره عزيزم امسال ماه رمضون 11 مرداد شروع شد و من هم مثل هرسال روزه گرفتم البته من و بابا رضا روزه گرفتيم. من و بابايي بعد از 2 سال و 4 ماه كه ازازدواجمون گذشت تصميم گرفتيم زندگي قشنگمونو با اومدن شما قشنگتر كنيم البته ما هميشه به اومدن ني ني نازمون مشتاق بوديم ولي چون بابا رضا سرباز بود تصميمون بر اين شد كه بعد از اتمام سربازي بابايي شما رو دعو...
25 مرداد 1390

ملاقات با دكتر

ني ني بند انگشتي سلام.ديروز يعني 24 مرداد واسه ساعت 6 مامان جون از خانم دكتر مريم شهبازي متخصص زنان و زايمان برام نوبت گرفته بود كه واسه اولين چكاپ برم پيشش. قبل از اومدن شما هم من دو بار رفته بودم پيشش و برام يه سري آزمايشات قبل بارداري نوشته بود كه همه رو انجام داده بودم. ديروزم رفتم كه آزمايشات بعد بارداري رو واسم بنويسه. ساعت 6 توي مطب بودم بابا رضا هم بيرون منتظرم بود (چون توي مطب ورود آقايان ممنوع بود ) يه چهل دقيقه اي منتظر موندم تا خانم دكتر تشريف آوردن. نفر دوم بودم كه رفتم داخل.خانم دكتر از اونجايي كه با ماماني بنده دوست هستن اينجانب رو خيلي تحويل ميگيرن (چقدر خوبه كه آدم همه جا آشنا داشته باشه مخصوصا توي بيمارستانها و مطب ها...
25 مرداد 1390

آزمايش خون

شنبه 22 مرداد قرار بود آز خون بدم تا ديگه مطمئن بشيم كه ني ني داريم.صبح سركار بودم زنگ زدم به بابا رضا كه بياد دنبالم كه ببرم خونه مامان جون اينا تا مامان جون ازم خون بگيره امروز مامان جون و خاله مريم قرار بود ايليا گلي رو هم ببرن دكتر كه ببينن زردي داره يا نه. رفتيم اونجا و مامان جون ازم خون گرفت و همونجا هم صبحونه خوردم (مامان جون ني ني پرستاره و من هميشه خوشحال بودم از اينكه مامانم پرستاره و هيچوقت لازم نبود واسه بيماري يا كارهاي ديگه بريم بيمارستان چون مامان مهربونم توي خونه خوبمون ميكرد الانم كه توي خونه خون دادم) خلاصه قرار شد مامان خونم رو ببره آزمايشگاه و تا عصري جوابشو بهم بده. عصري مامان بهم زنگ زد و گفت بله من باردارم. ...
25 مرداد 1390

حرفهاي عاشقانه بابا رضا با ني ني جونش

عزيزم بابا رضاي مهربونت از موقعي كه وجودت رو در درون من احساس كرد (حتي قبل از آزمايش دادن و مطلع شدن از بارداري من) مدام باهات حرف ميزد و قربون صدقت ميرفت ميگفت من مطمئنم كه بچه ام اومده توي شكمت. همش روي تو دست مي كشيد و باهات حرفاي عاشقانه ميزد از وقتي هم كه ديگه مطمئن شد بابا شده قربون صدقه هاش هم بيشتر شده. عزيزم قدر باباي مهربونت رو بدون چون خيلي دوستت داره ديروزم كه وبلاگت رو ساختم اولين نظر رو خودش واست گذاشت. بابا رضا من و ني ني خيلي دوستت داريم ...
25 مرداد 1390

خبر ورود ني ني به اعضاي خانواده

بازم سلام به ني ني توي دل مامان كه هر روز بزرگتر از روز قبل ميشه. نانازم الان ميخوام از وقتي بگم كه خبر ورودت رو به بقيه هم اطلاع داديم. همونموقع كه بي بي چكم مثبت شد اول از همه زنگ زدم به مامان جون تا اين خبر رو بهش بدم آخه مامان جون چندوقت يه بار بهم ميگفت زودتر بچه دار شو دير ميشه ها! واسه همين منم اول از همه بهش گفتم تا خوشحالش كنم مامان جون سركار بود كه زنگ زدم و بهش گفتم خوشحال شد بعدم من و بابا رضا سريع آماده شديم و رفتيم بيمارستان پيش مامان جون كه ببينيم ازم آزمايش خون ميگيرن كه ديگه كاملا مطمئن بشيم شما اومدي توي دل مامان چون بابايي ميخواست به خانوادش هم بگه من گفتم بذار آز خون بدم كه مطمئن بشيم بعد بگو اما ازم آز خون نگرفتن گف...
25 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد