رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آقا رادین

عجله پسری برای دیدن مامانی و بابایی

1390/11/16 10:50
1,803 بازدید
اشتراک گذاری

رادین عزیزم، عشقم، مامانی و بابایی دیروز از نگرانی سلامتی تو داشتن تا مرز سکته پیش می رفتن. مامانی دیروز بعد از اینکه از سرکار برگشت خونه و ناهار خورد داشت آماده میشد برای خوابیدن که متوجه یه چیز خیلی بد و نگران کننده شدتعجبلکه بینینگران وای خدای من!!!! داشتم از ترس می مردمniniweblog.comسریع رفتم به مامان جون زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم. مامان جون هم به دکترم زنگ زده بود و بهش گفته بود که من این مشکل برام پیش اومده، به علاوه اینکه دو روز بود که تو پسری خیلی خودتو توی شکم مامانی جمع و سفت میکردی. قبلش تصور نمیکردم که سفت کردنهای تو مشکلی داشته باشه اما بعد از لکه بینی خیلی ترسیدم و نگران شدم. مامان جون بهم زنگ زد و گفت که خانم دکتر گفته باید بری بیمارستان آریا بستری بشیniniweblog.com یعنی همون بیمارستانی که قراره تو داخلش به دنیا بیایی پسرکم. وقتی این رو شنیدم بیشتر از قبل ترسیدم و خودمو حسابی باخته بودم سبزاما بخاطر اینکه ترس و نگرانیمو به بابایی منتقل نکنم و اونو از چیزی که بود نگرانتر نکنم سعی میکردم به روی خودم نیارم و نگرانی و ترسمو توی صورتم نشون ندمniniweblog.comمامان جون هم مدام باهام تماس میگرفت و دلداریم میداد و میگفت نترسی ها دخترم چیزی نیست. در حالیکه نگرانی توی صدای خودش هم واضح بود اما بخاطر من سعی میکرد که نشون نده. خلاصه من و بابایی سریع آماده شدیم اما به جای رفتن به بیمارستان و بستری شدن اول رفتم مطب خود دکتر تا خودش هم معاینم کنه تا شاید دیگه نیازی به بستری نباشه آخه اصلا دوست نداشتم یه شب رو توی بیمارستان بمونم. خانم دکتر صدای قلب نازتو برام گذاشت و تا حدی خیالم از بابت سلامتیت راحت شد. بعدم معاینه داخلیم کرد و گفت مشکل خاصی نداری، اما برو یه سونوی اورژانسی بده و جوابشو برام بیار تا موقعیت جفتتو ببینم بعد تصمیم بگیرم که باید بستری بشی یا نه. سریع رفتیم سونوگرافی و به منشی محترم گفتم سونوم اورژانسیه. ایشونم در کمال خونسردی برای نفر آخر بهم نوبت دادناوه یعنی بعد از حدود 20 نفر نوبت من میشد!!!!!!!!!!!! بهش میگم خانم اورژانسیه باید جوابو سریع ببرم برای دکترم. باز هم در کمال خونسردی فرمودن نمیشه باید بشینی تو نوبت. بهش میگم پس اورژانسی فرقش با معمولی چیه؟ فرمودن که یعنی امروز پذیرشت کنیم. بببببله نمردیم و معنی اورژانسی رو هم فهمیدیمniniweblog.comخلاصه بعد از همه مردم کلافهنوبت ما شد و رفتیم داخل. دکتر که از نتیجه سونوم خیلی راضی بود و این خیلی خوشحالمون کرد و کمی آرومتر شدیم. حالم کم کم داشت بهتر میشد و از استرس و نگرانیم هم کاسته شده بود. بابا رضا هم حال بهتری نسبت به من نداشت اما اون هم سعی میکرد با آروم نشون دادن خودش منو آروم کنه. برگشتیم مطب دکتر و جواب سونو رو نشونش دادم. گفت سونوت خوبه و جفتتم موقعیتش خوبه چون من از کنده شدن جفت می ترسیدم اما الان که سونوت مشکل خاصی رو نشون نمیده. اگه درد و خونریزی نداری برو خونه اما باید استراحت کنی و ورجه وورجه هم نکنیniniweblog.comو در صورت مشاهده خونریزی و سفت شدن شکم و انقباض رحم سریع بری بستری بشی. منم بعد از قول دادن و گرفتن یه هفته مرخصی استعلاجی زحمتو کم کردمنیشخندبعدش هم من و بابایی توی داروخونه ها دنبال آمپول روگام گشتیم به دلیل منفی بودن گروه خونی مامان. دکتر قبلا بهم گفته بود تا هفته 32 فرصت داری که این آمپولو برنی اما به دلیل این مشکلی که برام پیش اومد دکتر جون گفتن که همین امشب از زیر سنگ هم شده باید این آمپول رو پیدا کنی و بزنیniniweblog.comچون خون بچه با خون خودت قاطی شده. هی وای من حالا این موقع شب ما از کجا آمپول محترم روگام رو باید پیدا میکردیمniniweblog.comخلاصه با کمک یه دکتر داروخانه ای مهربون و خدا خیر داده تونستیم پیداش کنیم اما ایندفعه تزریقش هم خودش داستانی داشت. که داستانش رو توی ادامه مطلب میتونید بخونید...

بعد از گیر آوردن آمپول رفتیم بیمارستان تا اونو برام تزریق کنن. اما متاسفانه پرسنل شیفت شب اون بیمارستان به دلیل اینکه تا بحال این آمپول رو تزریق نکرده بودن بلد نبودن و می ترسیدن به قول خودشون آمپول به این گرونی رو خراب کنن. به همین خاطر قرار شد بریم یه بیمارستان دیگه. مامان جون و دایی امین اومدن دنبالمون و رفتیم بیمارستان آریا. اونجا هم که یه نفر پیدا شده بود که بلد بود این آمپول پر دنگ و فنگ رو تزریق کنه برامون ادا در می آورد و اینکارو نمیکرد میگفتن برامون مسئولیت داره و نمیتونیم. اما در نهایت باز هم مامان جون مثل همیشه کارمون رو راه انداخت و راضیشون کرد که اینکارو بکنن و باری رو از روی دوش یه مادر نگران که هنوز آمپول روگامش رو نزده بود بردارن. واقعا نمیدونم اگه مامان جون نبود تا چه پاسی از شب ما باید دنبال جایی برای تزریق آمپول می گشتیم و آیا در نهایت موفق هم میشدیم یا نه. اما خدا رو شکر که اینکار انجام شد و بعد هم رفتیم خونه مامان جون اینا تا مامان مهربونم مواظبم باشه. شب رو اونجا موندیم و امروز ظهر هم برگشتیم خونه خودمون چون خدا رو شکر وضعیت من و پسری بهتر شده اما همش در حال استراحت و بخور و بخوابم. هر چند به این حالت اصلا عادت ندارم و برام سخته اما بخاطز سلامتی پسرم باید تحمل کنم. پسر نازم مامان و بابا و همه اهل خانواده رو خیلی نگران کردی. گلم من و بابایی مواظبت هستیم تا تو به موقع به دنیا بیایی.

پ.ن 1: مامان جون بعد از تماس تلفنی من و شنیدن قضیه لکه بینی از شدت نگرانی تبخال زده بود و کلی هم واسه مامان مهرناز گریه کرده بود و نماز خونده بود و دعا کرده بود. ممنونم مامان مهربونم.

پ.ن 2: همه خانواده من و خانواده بابایی و آشناهایی که این خبر رو شنیدن خیلی نگران و ناراحت شدن و سلامتی من و پسری هم مدیون دعاهای همه اونهاست.

پ.ن 3: خدای خوبم ازت ممنونم باز هم من رو شرمنده الطاف بیکرانت کردی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

ليلي
17 بهمن 90 15:29
پسرم عجله نكن جات خيلي خوب خاله جون !
ليلي
17 بهمن 90 15:30
پسرم عجله نكن جات خيلي خوبه خاله جون!
مامان الینا
17 بهمن 90 17:28
سلام انشاالله که این چند وقت باقی مونده هم بزودی به خیر وخوشی بگذره وبه سلامتی نینی گلیتون رو بغل بگیرید یک پیام خصوصی هم دارید
هنگامه
17 بهمن 90 21:03
وای مامان مهرنازی چه روزی بودش دیروز خداروشکرحالاهم خودت خوبی هم پسرگلت(دوماد عسلم یکم بیشتر مراقب قندعسلت باش فعلا من خاله ش باشم بعدا که دخترم به دینا اومد اون موقع می شم مادرزنش
نایسل
18 بهمن 90 0:09
عزیزم ایشلا سالم و صحیح دنیا بیاد


ساحل
18 بهمن 90 10:24
الهی همیشه هر دوتون سالم باشین عزیزم خیلی نگرانت شدم ان شالله بلات دوره عزیزم
مامان دینا
18 بهمن 90 18:15
خدا رو شکر که مشکلت حل شد.........این پروسه بخور و بخواب هم برای من مثل ارزو می مونه قدرشو بدون چون از این موقعیت ها کم گیر می یاد...........
مامان ارمیا
19 بهمن 90 9:40
خدا رو شکر که به خیر گذشت. مراقب خودت باش تا ایشالله زودتر تموم بشه این استرس ها.
من هم یادمه یه بار لکه دیدم و از ترسم تکون نمی خوردم و همسری هم که منو اون شب برده بود مهمونی و طولانی شده بود همش عذاب وجدان داشت که نکنه تقصیر اون بوده. مامانم گفت معمولا جنین پسر این طوری میشه و ممکنه لکه ببینی و من هم خیالم راحت شد و دکتر هم نرفتم.

آره منم شنیدم که جنین پسر اینطوری میشه. اما تو چه دل پرجراتی داشتی که دکتر نرفتی
مبین فرفری
21 بهمن 90 21:53
پسر خوب عجله نکن مبین 41هفته اش پر شده بود تازه بزور درش اوردند. خاله جون نظر شمادر مورد وب مبین موضوع حرف گوش کن مامان که نگار نظر داده چیه؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد