عجله پسری برای دیدن مامانی و بابایی
رادین عزیزم، عشقم، مامانی و بابایی دیروز از نگرانی سلامتی تو داشتن تا مرز سکته پیش می رفتن. مامانی دیروز بعد از اینکه از سرکار برگشت خونه و ناهار خورد داشت آماده میشد برای خوابیدن که متوجه یه چیز خیلی بد و نگران کننده شدلکه بینی وای خدای من!!!! داشتم از ترس می مردمسریع رفتم به مامان جون زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم. مامان جون هم به دکترم زنگ زده بود و بهش گفته بود که من این مشکل برام پیش اومده، به علاوه اینکه دو روز بود که تو پسری خیلی خودتو توی شکم مامانی جمع و سفت میکردی. قبلش تصور نمیکردم که سفت کردنهای تو مشکلی داشته باشه اما بعد از لکه بینی خیلی ترسیدم و نگران شدم. مامان جون بهم زنگ زد و گفت که خانم دکتر گفته باید بری بیمارستان آریا بستری بشی یعنی همون بیمارستانی که قراره تو داخلش به دنیا بیایی پسرکم. وقتی این رو شنیدم بیشتر از قبل ترسیدم و خودمو حسابی باخته بودم اما بخاطر اینکه ترس و نگرانیمو به بابایی منتقل نکنم و اونو از چیزی که بود نگرانتر نکنم سعی میکردم به روی خودم نیارم و نگرانی و ترسمو توی صورتم نشون ندممامان جون هم مدام باهام تماس میگرفت و دلداریم میداد و میگفت نترسی ها دخترم چیزی نیست. در حالیکه نگرانی توی صدای خودش هم واضح بود اما بخاطر من سعی میکرد که نشون نده. خلاصه من و بابایی سریع آماده شدیم اما به جای رفتن به بیمارستان و بستری شدن اول رفتم مطب خود دکتر تا خودش هم معاینم کنه تا شاید دیگه نیازی به بستری نباشه آخه اصلا دوست نداشتم یه شب رو توی بیمارستان بمونم. خانم دکتر صدای قلب نازتو برام گذاشت و تا حدی خیالم از بابت سلامتیت راحت شد. بعدم معاینه داخلیم کرد و گفت مشکل خاصی نداری، اما برو یه سونوی اورژانسی بده و جوابشو برام بیار تا موقعیت جفتتو ببینم بعد تصمیم بگیرم که باید بستری بشی یا نه. سریع رفتیم سونوگرافی و به منشی محترم گفتم سونوم اورژانسیه. ایشونم در کمال خونسردی برای نفر آخر بهم نوبت دادن یعنی بعد از حدود 20 نفر نوبت من میشد!!!!!!!!!!!! بهش میگم خانم اورژانسیه باید جوابو سریع ببرم برای دکترم. باز هم در کمال خونسردی فرمودن نمیشه باید بشینی تو نوبت. بهش میگم پس اورژانسی فرقش با معمولی چیه؟ فرمودن که یعنی امروز پذیرشت کنیم. بببببله نمردیم و معنی اورژانسی رو هم فهمیدیمخلاصه بعد از همه مردم نوبت ما شد و رفتیم داخل. دکتر که از نتیجه سونوم خیلی راضی بود و این خیلی خوشحالمون کرد و کمی آرومتر شدیم. حالم کم کم داشت بهتر میشد و از استرس و نگرانیم هم کاسته شده بود. بابا رضا هم حال بهتری نسبت به من نداشت اما اون هم سعی میکرد با آروم نشون دادن خودش منو آروم کنه. برگشتیم مطب دکتر و جواب سونو رو نشونش دادم. گفت سونوت خوبه و جفتتم موقعیتش خوبه چون من از کنده شدن جفت می ترسیدم اما الان که سونوت مشکل خاصی رو نشون نمیده. اگه درد و خونریزی نداری برو خونه اما باید استراحت کنی و ورجه وورجه هم نکنیو در صورت مشاهده خونریزی و سفت شدن شکم و انقباض رحم سریع بری بستری بشی. منم بعد از قول دادن و گرفتن یه هفته مرخصی استعلاجی زحمتو کم کردمبعدش هم من و بابایی توی داروخونه ها دنبال آمپول روگام گشتیم به دلیل منفی بودن گروه خونی مامان. دکتر قبلا بهم گفته بود تا هفته 32 فرصت داری که این آمپولو برنی اما به دلیل این مشکلی که برام پیش اومد دکتر جون گفتن که همین امشب از زیر سنگ هم شده باید این آمپول رو پیدا کنی و بزنیچون خون بچه با خون خودت قاطی شده. هی وای من حالا این موقع شب ما از کجا آمپول محترم روگام رو باید پیدا میکردیمخلاصه با کمک یه دکتر داروخانه ای مهربون و خدا خیر داده تونستیم پیداش کنیم اما ایندفعه تزریقش هم خودش داستانی داشت. که داستانش رو توی ادامه مطلب میتونید بخونید...
بعد از گیر آوردن آمپول رفتیم بیمارستان تا اونو برام تزریق کنن. اما متاسفانه پرسنل شیفت شب اون بیمارستان به دلیل اینکه تا بحال این آمپول رو تزریق نکرده بودن بلد نبودن و می ترسیدن به قول خودشون آمپول به این گرونی رو خراب کنن. به همین خاطر قرار شد بریم یه بیمارستان دیگه. مامان جون و دایی امین اومدن دنبالمون و رفتیم بیمارستان آریا. اونجا هم که یه نفر پیدا شده بود که بلد بود این آمپول پر دنگ و فنگ رو تزریق کنه برامون ادا در می آورد و اینکارو نمیکرد میگفتن برامون مسئولیت داره و نمیتونیم. اما در نهایت باز هم مامان جون مثل همیشه کارمون رو راه انداخت و راضیشون کرد که اینکارو بکنن و باری رو از روی دوش یه مادر نگران که هنوز آمپول روگامش رو نزده بود بردارن. واقعا نمیدونم اگه مامان جون نبود تا چه پاسی از شب ما باید دنبال جایی برای تزریق آمپول می گشتیم و آیا در نهایت موفق هم میشدیم یا نه. اما خدا رو شکر که اینکار انجام شد و بعد هم رفتیم خونه مامان جون اینا تا مامان مهربونم مواظبم باشه. شب رو اونجا موندیم و امروز ظهر هم برگشتیم خونه خودمون چون خدا رو شکر وضعیت من و پسری بهتر شده اما همش در حال استراحت و بخور و بخوابم. هر چند به این حالت اصلا عادت ندارم و برام سخته اما بخاطز سلامتی پسرم باید تحمل کنم. پسر نازم مامان و بابا و همه اهل خانواده رو خیلی نگران کردی. گلم من و بابایی مواظبت هستیم تا تو به موقع به دنیا بیایی.
پ.ن 1: مامان جون بعد از تماس تلفنی من و شنیدن قضیه لکه بینی از شدت نگرانی تبخال زده بود و کلی هم واسه مامان مهرناز گریه کرده بود و نماز خونده بود و دعا کرده بود. ممنونم مامان مهربونم.
پ.ن 2: همه خانواده من و خانواده بابایی و آشناهایی که این خبر رو شنیدن خیلی نگران و ناراحت شدن و سلامتی من و پسری هم مدیون دعاهای همه اونهاست.
پ.ن 3: خدای خوبم ازت ممنونم باز هم من رو شرمنده الطاف بیکرانت کردی.