رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آقا رادین

لحظه زيباي ديدار

1390/10/12 8:31
1,195 بازدید
اشتراک گذاری

پسرك نازم سلام. ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود. ميدوني چرا؟ الان برات ميگم عزيز دلم. ديروز بعد از ظهر به همراه بابايي رفتيم مطب خانم دكتر شهبازي براي چكاپ ماهيانه. البته يه  هفته زودتر از نوبت ويزيت خودم رفتم چون هم گلو درد داشتم و هم ميخواستم جواب آزمايشاتم رو بهش نشون بدم. مطب خيلي شلوغ بود و بعد از يك ساعت و ربع نوبت من شد و بابايي هم بيرون منتظرم بود چون مطب خيلي شلوغه مردا نميتونن بيان داخل بشينن و به همين خاطر بابايي بيرون منتظرم ايستاد. بعد از اينكه رفتم داخل اتاق، دكتر معاينات فشار و وزنم رو انجام داد و بهم گفت روي تخت دراز بكش تا بچه ات رو ببينم. اول صداي قشنگ قلبت رو برام گذاشت و بعد از اون هم من تونستم عزيزترين و زيباترين بخش وجودم رو ببينم. لحظه اي كه تصوير قشنگت رو توي مانيتور ديدم حالي وصف نشدني داشتم. انقدر صورت قشنگت برام جذاب و ديدني بود كه دوست داشتم تا ابد نگاهت كنم اما حيف كه فقط چند ثانيه اين فرصت زيبا رو داشتم. دست كوچولوت رو مشت كرده بودي و به سمت دهن خوشگلت برده بوديش و ميخواستي دست قشنگت رو بخوري. كاش اون دستاي كوچولوت رو ميدادي به من تا بخورمشون و لذت ببرم. نيم رخ صورتت انقدر زيبا بود كه به اندازه تمام عمرم لذت بردم از ديدن اين خلقت زيباي خداوندي. بيني نازت انقدر صاف و زيبا بود كه انگار بهترين تراشكار دنيا اون رو برات تراش داده بود. قلب كوچولوت رو خانم دكتر نشونم داد و گفت اين قلبشه و ستون فقرات قشنگت هم كه مثل هميشه اولين چيزي بود كه به محض گذاشتن دستگاه روي شكمم توي مانيتور نشون داده شد. عزيزم واقعا اون لحظه اي كه خانم دكتر بهم گفت نگاه كن اين دستشه كه برده سمت دهنش دلم ميخواست سفت بغلت كنم و بخورمت. چقدر دلم ميخواست اون لحظات زيبا و رويايي رو هم بابايي در كنارم بود تا اون هم كه اينقدر عاشقانه دوستت داره بتونه تو رو ببينه. اگه بابايي اونجا بود و اين تصاوير رو ميديد حتما از شدت عشق تو ضعف ميكرد. پسر نازم حالا ديگه فهميدي كه چرا گفتم ديروز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود. چند روز ديگه قراره برم سونو گرافي و اونجا ميتونم خيلي بيشتر و بهتر و البته به همراه بابا رضا تو گل خوشگلم رو دوباره ببينم خيلي براي ديدن دوباره تو بي قرارم عشق من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

بابا رضا
12 دی 90 11:05
واییییییییییییی جیگر بابا بابایی همش داره اون لحظه ای رو تصور میکنه که دستات رو مشت کرده بودی ایییییییی جانه بابایییییییییییییی

اخي بابايي من فكر كردم تو هم كنار مامانم ايستادي واسه همين شيرينكاري كردم كه تو ببيني تا دلتو ببرم اما وقتي فهميدم تو نبودي حالم گرفته شد حالا چند روز ديگه كه خواستي منو توي سونو ببيني دوباره برات شيرينكاري ميكنم
مامان آريا
12 دی 90 11:56
اميدوارم ني ني خوشملت صحيح و سالم به دنيا بياد و زندگي شيرينتونو شيرين تر كنه

مرسی دوست عزیزم
نگار
12 دی 90 16:24
سلام مهرناز جونم.
عزیزم بهت تبریکمیگم انشااله هرچی زودتر این دوران تموم بشه و نی نی هامونو بغلمون بگیریم.

سلام نگار جون. انشالله
هنگامه
13 دی 90 21:11
سلااااااااااااااااام مامان مهرنازی وپسرقندعسلش
مراقب خودت وپسرگلت باش
مامان مهرنازی اسم پسرقندعسلتو چی می خوای بزاری؟


سلام هنگامه جون به زودي توي وبلاگ اسم در مورد اسم پسري خواهم نوشت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد