روزي پر از استرس و نگراني
پسر عزيزم سلام. من و بابايي خيلي خوشحاليم كه حالت خوبه و مثل هميشه تكونهاي شيرينت زندگي رو براي ما شيرينتر ميكنه. عزيزم ديروز روز خيلي خيلي بدي براي همه ما بود. ديروز صبح كه از خواب بيدار شدم به همراه بابايي صبحونه خورديم و آماده شدم تا بيام سركار، شب قبلش خواب بدي براي خودم ديده بودم و به همين خاطر از صبح كه بيدار شدم مدام آيت الكرسي رو زمزمه ميكردم. بعد از اينكه آماده شدم و لباس پوشيدم سوار ماشين شدم تا بابايي ببرم سركار. چون اگه بخوام با سرويس اداره برم بايد مقدار زيادي پياده روي داشته باشم و به همين خاطر بابايي مهربون خودش منو ميبره تا من و پسرش اذيت نشيم. وقتي رسيديم دم شركت و از ماشين پياده شدم اومدم از روي جوي فاضلابي كه دقيقا روبروي در وروديهرد بشم كه به دليل كنده شدن يكي از ميله هاي بالاي اون و بي توجهي من به اين موضوع، يه هو با تمام هيكل و البته از سمت شكم نقش زمين شدم و وقتي متوجه افتادنم شدم سعي كردم با حايل كردن دست و پاهام از خوردن شكمم به روي زمين تا حد امكان جلوگيري كنم. شانس بزرگي كه داشتم اين بود كه بابا رضا همراهم بود و خيلي سريع به كمكم اومد و از روي زمين بلندم كرد چون من حتي نميتونستم دستمو تكون بدم. بغض شديدي كرده بودم و گريه امانم نميدادميدوني كه بابا رضا با ديدن اين صحنه چه حال بدي بهش دست داد انقدر حالش بد شده بود كه سر دردي شديد بهش دست داد و تا ظهر با اين سر درد دست به گريبان بودبابايي ميخواست منو ببره خونه تا لباسامو عوض كنم و كمي كه بهتر شدم برگردم اداره اما من لباسامو تكوندم و بعد از بند اومدن گريه ام رفتم توي اداره. به محض رسيدن داخل اتاقم حتي با وجود آقاي رييس گريه و زاري رو سر دادم و انقدر گريه كردمكه رييس هم دلش برام كباب شد. عزيزم توي اون لحظات تنها نگراني و ناراحتي و علت گريه هاي بي وقفه من وجود نازنين تو بود كه مبادا آسيبي ديده باشي و يا اذيت شده باشي. انقدر ناراحت بودم كه با هركس حرف ميزدم گريه ام ميگرفت و واقعا نميدونستم بايد چه كنم. بابايي هم مدام بهم زنگ ميزد و نگران و عصبي بودبه مامان جون زنگ زدم و بهش قضيه رو گفتم و اونم حسابي ترسيد و ناراحت شد. بهم گفت برو مركز بهداشت كه نزديكتونه و صداي قلبشو گوش بده منم سريع رفتم و بعد از شنيدن صداي قشنگ قلبت كمي قلبم آروم گرفت. بعدم اجازه گرفتم و رفتم خونه تا هم برم سونو و هم بتونم استراحت كنم تا پسر گلم حالش خوب خوب بشه. عزيزم همه اعضاي خانواده من و بابايي هم خيلي نگران سلامتي تو بودن و مدام باهامون تماس ميگرفتن تا حال من و تو رو بپرسن. مامان جون برام نوبت سونوي اورژانسي گرفت. رفتم سونو و وقتي فهميديم حالت خوبه خيالمون راحت راحت شدپسر گلم مامان با اينكه دست خودش هم به دليل ضربه شديد خيلي درد ميكرد و زخمي شده بود اما حتي يك لحظه هم به درد خودش فكر نميكرد. حتي اگه دست و پام هم ميشكست برام اهميتي نداشت چون توي اون لحظات فقط سلامتي تو گلم رو از خدا ميخواستم و مطمئنم كه خوندن همون آيات زيباي آيت الكرسي توي اون وقت صبح بود كه به كمك من و پسركم اومد و اجازه نداد تا آسيبي جدي بهمون برسه. خدايا ازت ممنونم.