رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

آقا رادین

رادین بامزه ما

رادین گل ما داداش برسامش رو خیلی دوست داره و من و بابایی خیلی از این بابت خوشحالیم. خیلی خوشگل و با عشق خاصی داداشی رو صدا میزنه و بهش میگه برسامییییییییییی  و من و بابایی کیف میکنیم و لذت میبریم. با داداشش بازیهای خوشگل هم میکنه و تا میبینه برسام نشسته میره میزنه با دست میندازش و خودم و خودش هم کلی میخندیم و برسام هم خوشش میاد و البته بیشتر شوکه میشه  البته روی تخت میندازش به خاطر همین برسام اذیت نمیشه. پسرکم جدیدا یاد گرفته اعداد رو شمارش میکنه. حالا از کجا یاد گرفته خدا میدونه و البته این برمیگرده به هوش خدادای پسرکم. رادین جوجو خیلی خوشگل اعداد رو میشماره و از دو شروع میکنه و میگه دو سه چهار پنج شش هشت نه  فداش بشم من ...
6 ارديبهشت 1394

عکسهای تولد سه سالگی رادین عسل

برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه کنید. دایی امین محبوب بچه ها رادین همه عکسهاش با بچه هاست. بچه ها دلشون میخواست توی همه عکسها کنار رادین باشن. به همین خاطر رادین عسل هیچ عکس تکی نگرفت. البته عکس دسته جمعی هم قشنگه. عکسهای تکی رادین توی آتلیه گرفته شده که بعد از چاپ شدن براتون میزارم. و در آخر عکسی از رادین عسل توی پارک ساحلی نوروز 94 ...
18 فروردين 1394

جشن تولد رادین عسل

امسال جشن تولد رادین عسل رو نهم فروردین برگزار کردیم. به خاطر اینکه بابایی تا ششم فروردین سرکار بود و فرصت نمیشد که هفتم جشن تولد بگیریم. میخواستیم سر فرصت بهترین تولد رو براش بگیریم. روز قبلش یعنی شنبه هشتم فروردین من و بابایی و رادین و برسام رفتیم سیتی سنتر مهزیار و واسه کادوی تولد رادین به پیشنهاد خودش واسش سرسره خریدیم و یه ست بولینگ هم کنارش خریدیم. پسرکم خیلی سرسره اش رو دوست داشت و ساعتها باهاش سرگرم شد. بعد از خرید رفتیم خونه دایی میثم .واسه ناهار اونجا دعوت بودیم. غذاهای خیلی خوشمزه ای خوردیم و رادین و بچه ها هم کلی بازی کردن. خدا رو شکر رادین و ایلیا این سری زیاد با هم دعواشون نمیشه و بازی های مسالمت آمیز میکنن. از این بابت خیلی خو...
11 فروردين 1394

تولدت مبارک عشق من

رادین عزیزم، بودن تو در کنارم تنها آرامش بخش وجودمه. وقتی صورت مثل ماهت رو می بینم و اون موهای خوشگل و مثل ابریشمت رو نوازش میکنم، وقتی تورو توی آغوشم میگیرم و با تمام عشقم فشارت میدم و میبوسمت وجودم غرق لذت و آرامش میشه. چقدر خوبه که تو رو داریم و چقدر به بودنت نیازمندیم. عزیز دلم، گل خوشبوی زندگیم، هفتم فروردین سومین سالروز تولد زیبایت مبارک. گل نازم خوش اومدی به خونه دل ما ...
7 فروردين 1394

خرید عید

سه شنبه هفته پیش بابا رضا از سرکار برگشت و خوشحال بودیم که بعد از دو هفته داریم میریم خونه خودمون. اما از شانس بد ساختمون مشکل فاضلاب پیدا کرده بود و اجبارا واسه چند روز رفتیم خونه بابا جون اسماعیل. چهارشنبه بعد از خوردن ناهار بهمراه مامان جون رفتیم خونه خاله حمیده و رادین و مامان جون موندن اونجا و برسام رو هم بردیم خونه مامان جون مهین و من و بابا رضا رفتیم بازار واسه خرید لباسای عید بچه ها. کللللللللللی لباس خوشگل و نانازی واسه دو تا وروجک خریدیم و بعدم رفتیم دنبالشون و برگشتیم خونه. ماشینمون رو هم که دو هفته پیش فروختیم و بجاش یه سورن خریدیم. البته هنوز بهمون ندادنش و این روزها با ماشین باباجون اسماعیل میریم اینور و اونور. احتمالا تا ...
17 اسفند 1393

عکسهای رادین عسل مامان

بقیه عکسها در ادامه مطلب... رادین عسل مامان خونه خاله فروغ. بهمن ماه. رادین بعد از حدودا یکسال رفت خونه خاله فروغ و وقتی سوار ماشین یگانه شد یادش بود که این ماشین آهنگ میزد. تا نشست داخلش گفت مامان قبلا آینگ (همون آهنگ) میزد. من اول فکر کردم همینطوری یه چیزی گفته اما خاله فروغ حرفشو تایید کرد و منم کلا کففففف کردم از هوش این بچه ماشالله به پسرم رادین و دوستش ببری که همه جا با خودش میبرش  بهمن 93 خونه مامان جون مهین   رادین خانمممممم  فداش بشم من که انقدر شبیه دختراس با این صورت قشنگ و ظریفش رادین داشت سیب میخورد و برسام با حرص و ولع تمام سعی داشت سیب رادین رو بخوره. رادین هم با مهربونی...
4 اسفند 1393

اولین سیرک رفتن رادین عسل

روز شنبه 18 بهمن من و بابایی و رادین رفتیم سیرک ایران و پرتغال. رادین خیلی دوست داشت بره سیرک و ببرها رو از نزدیک ببینه. اولش که تازه داشت برنامشون شروع میشد رادین ترسیده بود و فکر میکرد که ببرها میا ن و میخورنش  سفت چسبیده بود توی بغل بابایی و توی چهره اش استرس و ترس مشخص بود. میگفت بریم   اما با صحبت راضیش کردیم بمونه و نترسه.خیلی دلم سوخت برای پسر عسلم که اینقدر ترسیده بود.  من و بابایی باهاش صحبت میکردیم و بهش اطمینان میدادیم که ببرها توی قفسن و ترس نداره. خوشبختانه ببرها آخرین برنامه بودن و توی اون فاصله زمانی و با دیدن برنامه های دیگه ترسش ریخته شد و یخش کم کم باز شد و شروع به دست زدن کرد و ذرت و چیپس هایی...
27 بهمن 1393

مامانی دوباره به سرکار میره :(

اول از همه باید بگم که مامان مهرناز رادین عسلی بعد از شش ماه مرخصی زایمان و هفت ماه بودن در کنار رادین عزیزش و شش ماه بودن با برسام عسلی روز دوشنبه 20 بهمن رفت سرکار  فقط خدا میدونه که توی دل من چی میگذشت و از مدتها قبل ناراحتی و غصه اونروز رو داشتم. رادین توی این هفت ماه خیلی بیشتر از قبل بهم وابسته شده بود و همیشه به محض بیدار شدن منو صدا میکرد و این فکر خیلی اذیتم میکرد که از این ببعد صبحها پسر قشنگم بدون من چه کار کنه. تنها دلخوشیم این بود که هفته اول و دوم رفتنم به سرکار رادین توی خونه خودمون و کنار بابا رضا بود و مسلما کمتر اذیت میشد. چون خونه خودمون و اتاق خودش رو خیلی دوست داره. روز اول که رفتم سرکار رادین و برسام هر دوتاشون تا ...
27 بهمن 1393

دوسال و ده ماهگی رادین شیرین من

امروز هفتم بهمن رادین عزیز من دو سال و ده ماهه شد. فداش بشم من الهی. بقیه عکسها در ادامه مطلب... رادین و تخته وایت برد جدیدش که بابایی براش خرید. البته چند روز بعد آقا رادین داغونش کرد. رفته بودیم خونه مامان جون مهین و خاله مریم اینا هم اونجا بودن. ایلیا و فاطیما تخته داشتن رادینم دلش خواست. بابا رضا هم سریع رفت و براش یکی خرید با چهارتا ماژیک.  رادین و ایلیا و فاطمه ۳۰ آذر خونه مامان جون. مامان جون اونروز نذری داشت و خاله مریم اینا هم از تهران اومده بودن هم واسه نذری و هم شب یلدا رادین بعد از حمام کردن رادین با شمشیری که فاطیما بهش داده بود عزیز دلم نمیدونم از کجا یاد گرفته بود شمشیر رو بزاره توی کم...
7 بهمن 1393

علایق رادین عسلی

رادین عزیز مامان بعد از سرماخوردگی آخرش به کلی اشتهاشو از دست داده بود و اصلا غذا نمیخورد. من و بابایی توی هفته گذشته دوبار بردیمش فست فود و از اونجاییکه پسرکم علاقه زیادی به رستوران رفتن داره و به محض نشستن سفارش سیب زمینی میده خدارو شکر اشتهاش دوباره برگشت. همین دوشنبه ای که گذشت برسام رو گذاشتیم خونه مامان جون مهین و سه نفری رفتیم رستوران جدیدی که نزدیک خونه مامان جون باز شده و پیتزا هوردیم و الحق و والانصاف هم خیلی خوشمزه بود. بعدش هم چون پسرکم گفته بود بریم خونه قبلیمون و سانای رو ببینیم رفتیم اونجا و رادین عسل بعد از پنج ماه سانای کوچولو رو دید. تا دیدش گفت مامان سانای چه بزرگ شده. کلی هم بازی کرد و حال کرد. مامان سانای میگفت رادین خیل...
26 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد