چهارمين و پنجمين روز مدرسه
روز چهارم و پنجم مهرماه كه چهارمين و پنجمين روز مدرسه پسركم بود بابا رضا رادين رو برد مدرسه. روز چهارم من بيدارشدم و داشتم آماده ميشدم كه رادينو ببرم كه بابايي گفت تو بمون پيش برسام من خودم ميبرمش. دلم نميومد با پسركم نرم. بيدارش كردم و بهش گفتم با بابايي ميري؟گفت آره. باباجون مسيح زنگ زد و گفت من حمام كردم الان ميام پيش برسام كه شما رادينو ببريد. گفتم نميخواد بياي باباش ميبرش. موقع رفتن رادين پشيمون شد و گفت مامان باهام بيا. خيلي ناراحت شدم گفتم مامان من الان ديگه نميتونم بيام باهات چون كسي پيش برسام نيست. بابارضا هم كلاس داشت و بايد بعد از رسوندن رادين ميرفت كلاس. وگرنه من رادينو ميبردم و بابايي ميموند خونه. غصه ام گرفت كه نشد با پسرك...