رادينرادين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

آقا رادین

چهارمين و پنجمين روز مدرسه

روز چهارم و پنجم مهرماه كه چهارمين و پنجمين روز مدرسه پسركم بود بابا رضا رادين رو برد مدرسه. روز چهارم من بيدارشدم و داشتم آماده ميشدم كه رادينو ببرم كه بابايي گفت تو بمون پيش برسام من خودم ميبرمش. دلم نميومد با پسركم نرم. بيدارش كردم و بهش گفتم با بابايي ميري؟گفت آره. باباجون مسيح زنگ زد و گفت من حمام كردم الان ميام پيش برسام كه شما رادينو ببريد. گفتم نميخواد بياي باباش ميبرش. موقع رفتن رادين پشيمون شد و گفت مامان باهام بيا. خيلي ناراحت شدم گفتم مامان من الان ديگه نميتونم بيام باهات چون كسي پيش برسام نيست. بابارضا هم كلاس داشت و بايد بعد از رسوندن رادين ميرفت كلاس. وگرنه من رادينو ميبردم و بابايي ميموند خونه. غصه ام گرفت كه نشد با پسرك...
6 مهر 1396

سومين روز مدرسه

امروز سوم مهره و صبح بيدار شدم و وسايل پسركم رو آماده كردم و ساعت هفت و نيم بيدارش كردم. پسركم خيلي خوابش ميومد و موقعي كه خواستيم بريم حالش بهم خورد. خودش گفت بخاطر اينكه خوابم مياد حالم بد شد. خلاصه ساعت هشت رسيديم. رادين رو گذاشتم سركلاسش و خودم رفتم دور پارك پياده روي. هوا تقريبا خوب شده بود. قبل از زنگ تفريح خودمو رسوندم مدرسه. موقع زنگ تفريح پسركم اومد پيش خودم ايستاد و نرفت تو حياط. زنگ تفريح دوم رفت تو حياط و منم رفتم پيشش نشستم كه يهو گفت مامان تو ديگه برو خونه. معاونشون خانم گلاب هم كه اونجا نشسته بود گفت از بچه هاي بامزه مثل رادين خيلي خوشم مياد. خيلي خوشحال شدم از اينكه پسركم انقدر زود به مدرسه عادت كرد و انقدر زود تصميم گرف...
3 مهر 1396

دومين روز مدرسه

امروزدوم مهر و دومين روز از شروع مدرسه بود. صبح رادين عزيزم رو از خواب بيدار كردم و به محض اينكه صداش كردم بلند شد نشست. اما توي هال روي مبل دراز كشيد و چون خوابش ميومد يه كمي بهانه ميگرفت. ساعت هشت اومديم مدرسه. مامانجون اومد خونه پيش برسام و ما اومديم مدرسه. رادين رو روي ميز اول نشوندم و خودمم توي سالن منتظرش موندم. چهارتا زنگ تفريح داشتن و خودم هم تا ظهر پيشش موندم. پسركم از مدرسه خوشش اومد و ميگفت كاش مدرسه تمام نشه. از اين بابت خيلي خوشحالم كه رادين انقدر زود به مدرسه خو گرفت و خوشش اومده. امروز زودتر تعطيل شدن و ساعت دوازده رفتيم خونه. بابايي و برسام اومدن دنبالمون. سرراه بابايي طبق قولي كه داده بود رادين رو برد مغازه تا براش قهرمان بخ...
2 مهر 1396

ورود پسركم به جديدترين مرحله از زندگيش

ديروز اول مهر ٩٦. روزي كه براي من و رادين عزيزم روزي بسيار متفاوت و مملو از استرس بود. هر چي كه به روز اول مهر نزديكتر ميشديم استرس من هم بيشتر ميشد و فكر اين روز بزرگ لحظه اي از سرم بيرون نميرفت. بالاخره اون روز رسيد و رادين عزيزم آماده رفتن به مدرسه شد. صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم و صبحانه آماده كردم و ساعت هفت و نيم رادين عزيزم رو با كلي بوس و ناز بيدار كردم. پسركم خيلي خوابش ميومد با اينكه شب قبلش ساعت ده و نيم خوابيده بود و اين ساعت خوابيدن براي رادين بي سابقه بود. خيلي برام سخت بود بيدار كردن رادين عزيزم اين وقت صبح. چون هميشه پسركم تا ظهر ميخوابيد و بهمين دليل تايم ظهر اسمش رو نوشته بودم اما بدليل اينكه تايم ظهر تكميل نشد مجبو...
2 مهر 1396

چند روز قبل

امروز جمعه ٣١شهريور ماهه و يك روز قبل از شروع مدارس. تمام اين جند روز براي من توام بوده با استرس و فكر مدرسه رفتن پسركم. و البته شادي نهفته در اين استرسها همون شادي اي كه هميشه از خيال خريدن لوازم التحرير و كيف مدرسه براي پسركم بهم دست ميداد و الان اونروز رسيده بود. امروز عصر همگي با هم رفتيم لوازم التحرير جعفري و براي وادين عزيزم دفتر و دفتر نقاشي و مداد رنگي و ...خريديم. دوتا كيف هم كه چند ماه قبل از دايي امينش خريده بود. كيف ارتشي و كيف سوپرمن. مدرسه  گفته كه خودشون لوازم التحرير ميدن اما من خودمم براي پسركم لوازم التحرير طرح مك كويين خريدم فقط جامداديش گيرم نيومد. كه حتما ميگردم و پيدا ميكنم. چند روز قبل هم رفتيم روپوش مدرسه اش رو ا...
31 شهريور 1396

مدل موي جديد پسر عسلي مامان

امروز چهارشنبه ٢٩شهريور ماهه. عصري همگي با هم براي خريد كفش واسه آقا رادين و آقا برسام ماماني رفتيم زيتون. اول رفتيم شعبه اسكيچرز اونجا كفش قشنگي نداشت بعد رفتيم اهواز اوتلت و اونجا دو جفت كفش مشكي خوشگل مارك ريبوك و نايك واسه گل پسرام خريديم. بعدم بابايي من و برسام وروجك رو گذاشت خونه مامان جون و رادين و بابايي رفتن آرايشگاه واسه كوتاه كردن موهاي عسلكم. اصلا دلم نميومد موهاي رادينكم رو كوتاه كنيم ولي بدليل اينكه امسال بايد ميرفت مدرسه مجبور به اينكار بوديم. از توي اينترنت پسرم خودش يه مدل موي جديد و خوشگل انتخاب كرد و رفت آرايشگاه. براحتي. بعد از چند دقيقه اومدن خونه. هممون دم در هال ايستاده بوديم و از ذوق رادين جيغ ميزديم. رادينم خجالت كشي...
29 شهريور 1396

خريد لباس

دوشنبه ٢٧شهريور ماه ظهر ساعت يه ربع به چهار كلاس زبان داشتيم رادين رفت خونه مامانجون پيش ايليا اما برسام نموند اونجا بدون من و برگشت خونه. آخراي كلاس بود كه برسام روي مبل خوابش برد. بغلش كردم و رفتيم خونه مامانجون و خوابوندمش روي تخت و با بابايي رفتيم بازار و براي پسركام كلي لباس خريديم هم براي آتليه و هم براي پاييزشون توي خونه. برسام بيدار شده بود و كلي گريه كرده بود و آجي فاطيما آرومش كرده بود. وقتي برگشتم خونه مامانجون براشون خوراكي بردم. خاله مريم اينا هم امشب پرواز داشتن و برگشتن تهران و بعد از اونام ما هم برگشتيم خونه و بچه ها لباساشونو پرو كردن و كلي حال كردن با لباساشون مخصوصا لباسي كه چراغ داشت و طرح قهرمانان روش بود. مباركتون باشه ...
28 شهريور 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا رادین می باشد